خاطرات زایمان

برای ارسال خاطره ابتدا وارد سایت شوید.×
۱۳۹۸/۵/۲۹ ۱۷:۰۸:۱۴
آخرین حضور: ۱۳۹۸/۵/۲۹ ۱۷:۰۸:۳۸

یه روز عصر توی لباس زیرم احساس خیسی کردم و یادم اومد توی کلاسای بارداری بهمون گفته بودن که اگر یهو احساس خیسی کردین و با گذاشتن پد بازم تکرار شد نباید معطل کنین و سریع خودتون رو به زایشگاه برسونید.یک ساعتی صبر کردم و وقتی پد رو چک کردم دیدم خیس شده با همسرم به بیمارستان رفتیم.اونجا بعد از انجام معاینه لگنی و گرفتن نوار قلب جنین گفتن که چیزی نیست و برگشتیم خونه.فردای اون روز وقتی صبح از خواب پا شدم یهو از دوتا پام همینطوری اب میومد خیلی ترسیده بودم تقریبا مطمئن بودم که کیسه ابم پاره شده.بازم با همسرم رفتیم زایشگاه و اینبار ساک نوزاد رو هم همراهمون بردیم.ولی بازم بعد از معاینه گفتن که ما چیزی حس نمیکنیم و واسه اینکه مطمئن بشیم باید بری سونوگرافی تا ببینیم آب دور جنین کم شده یا نه؟! فردای اون روز تقریبا نزدیکای ساعت 7 عصر بود که از سونوگرافی برگشته بودم خونه و گفته بودن کیسه اب پاره نشده.تا رسیدیم خونه مادر شوهرم و پدرشوهرم اومدن خونمون و من پا شدم واسه همه شیرکاکائو درست کردم و ازشون پذیرایی کردم حالم کاملا خوب بود.یهو یه دردای کمی رو توی کمرم احساس کردم.به شوهرم گفتم من میرم یکم استراحت کنم و از مادر شوهرم و پدر شوهرم معذرت خواهی کردم و رفتم خوابیدم.بعد از حدود نیم ساعت احساس کردم دردام داره بیشتر میشه.با کرنومتر زمان شروع و پایان دردامو حساب کردم اول هر 20 دقیقه یکبار بود بعد شد هر 10 دقیقه و یهو شد 5 دقیقه و 3 دقیقه و ...! دیگه تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان.ساعت 10 شب بود که با همسرم و مامانم و خواهرم رفتیم زایشگاه.اونجا معاینم کردن و گفتن هنوز زوده و برگرد خونه یا اینکه برو پیاده روی کن تا دردات بیشتر بشه ولی من دردام تمامی نداشت حتی نمیتونستم روی پام وایسم چه برسه به اینکه پیاده روی کنم.حتی قبول نکردم که برگردم خونه چون خیلی درد داشتم و 100%مطمئن بودم که وقتشه ولی مامای شیف شب اومد معاینم کرد و گفت 2سانت باز شده که خیلی کمه و اصلا قبول نمیکرد که بستریم کنه و من تا حدود 2 صبح داشتم درد میکشیدم که یه ماما دیگه اومد معاینم کرد و گفت باید بستری بشم.بعد که رفتم توی اتاق زایمان ماما گفت باید روی توپ بشینی تا بچه بیاد پایین و راحت بتونی زایمان کنی.با وجود دردی که داشتم به زور و با استفاده از گاز اندونکس(گاز تسکین درد)نیم ساعت روی توپ نشستم و بعد دیگه نمیتونستم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و فقط به حرفای ماما گوش میکردم که میگفت با هر دردی که شروع میشه فقط زور بزن و انرژیتو برای جیغ زدن هدر نده.منم با وجود درد شدیدی که داشتم و فقط بخاطر اینکه زود روی ماه دختر گلمو ببینم چندتا زور خوب زدم و ماما بعد از برش دادن رحمم ازم خواست زور اخرو با تمام وجودم بزنم و یهو صدای گریه بچمو شنیدمو توی یک لحظه تمام دردایی که داشتم از بین رفت و دخترمو گذاشتن توی بغلم و اون لحظه بهترین و قشنگترین لحظه زندگیم بود.توی تمام زمان زایمان فقط و فقط خدارو احساس میکردم و امام حسین رو به حضرت زینب قسم میدادم که کمکم کنه و در اخر به لطف خدا زایمان کردم.

۱۳۹۷/۴/۳۰ ۱۰:۴۷:۱۲
آخرین حضور: ۱۳۹۷/۵/۱۳ ۰۸:۱۲:۴۵

سلام به دوستای خوبم امروز میخوام خاطره زایمانم رو بگم

نه ماهه  باردار بودم و دکترم همش می گفت باید طبیعی زایمان کنی و بهتره و برای سلامت خودت و جنین ت و من هم دوست داشتم تولد فرزندم رو تماشا کنم اما دوست نداشتم بچه ام نیمه دومی بشه و تو محرم به دنیا بیاد (البته که من 29 شهریور زایمان کردم) دکتر از یه هفته قبل می گفت برو فردا بیا برو زنگ بزن و و بروالان وقتش نیست تا جایی که صدای بابام دراومد و گفت برو یه دکتر دیگه و یه بیمارستان دیگه و سزارین کن اما من تحمل کردم و 29 چهاشنبه صبح با قرص که دکتر بهم داد برای فشار راهی بیمارستان شدم از صبح ساعت 7 که بستری شدم تا لحظه تولد همسرم کنارم بود تا ظهر مشکلی نداشتم امااز ساعت 12 ظهردرد هام کم کم شروع شد تا ساعت 4 میشد تحمل کرد امااز ساعت 4 به بعد دیگه خدا رو هم بنده نبودم و حالم به طرز وحشتناکی بعد بود انقدری که بیمارستان گذاشتم رو سرم و فقط همسرم و دکترم باید در کنارم میموندن تا ساعت 10:45 دقیقه شب که پسر گلم اعلام وجود کرد و به این دنیا لبخند زد لحظه ای که پسرم به دنیا اومد انگار هیچ دردی وجود نداشت بهترین لحظه عمرم بود وقتی که دیدم پسرم به دنیا اومد و زندگی و ما رو عوض کرد... از خدا می خوام به همه ارزومندان فرزند سالم و صالح عطا کنه...

۱۳۹۶/۱۱/۱۶ ۰۱:۴۶:۲۸
آخرین حضور: ۱۳۹۸/۱/۱۷ ۱۵:۰۰:۱۹

سلام خانم خیابانی عزیز.امیدوارم که خوب باشین.

من زینب هستم.۲۶‌سالمه و از لارستان استان فارس.الان حدود ۲ سال هست که با سایت شما آشنا شدم و صفحه اینستاگرامتون رو دنبال میکنم(هم خودم هم مادرم)

من سه سال پیش یک تجربه خیلی تلخ داشتم(حاملگی خارج از رحم شکمی که دیر تشخیص داده شد و توی۱۴هفتگی بعد از کلی سختی عمل شدم).با کمک مطالب سایت شما و پرسش از خودتون بالاخره شب نیمه شعبان امسال فهمیدم که باردارم.تا هفته ۳۳همه چیز نرمال بود.اما وقتی رفتم سونوی۳۳ هفته گفتن سر بچه دو هفته بزرگتر از بدنش هست.دوباره ۳۵‌هفته رفتم و این بار گفتن بچهiugrهست و باید سریع سزارین بشی.توی شهر ما فقط یک بیمارستان هست که اونم دولتیه و امکانات خاصی نداره.دکتر منم با بیمارستان قرارداد نداره و فقط یک روز در هفته بهش اطاق عمل میدن.با مسئولین بیمارستان هم مشکل داشتن و دودش رفت تو چشم ما.من ۳۶‌ هفته و ۲ روزم بود که دکترم بهم نامه داد که برم بیمارستان بستری شم واسه عمل.اما مسئولیت مربوطه به خاطر لج و لجبازی با دکتر گفتن نمیشه و باید سه تا دکتر دیگه هم تایید کنن و خلاصه بستریم نکردن.من از ظهر همون روز تا آخر شب سه بار به مدت ۲-۳‌ دقیقه درد داشتم.ساعت حدود ۹ شب بود که دکترم تماس گرفت و گفت فردا صبح ساعت۷‌ بیمارستان باش تو باید هر چه زودتر عمل بشی.من فردا صبح به همراه همسرم و مادرم و زنداییم(ایشون ماما هستن)رفتیم بیمارستان.رفتیم زایشگاه چون من درد داشتم اما با فاصله تقریبا نیم ساعته.وقتی رفتیم حدود ۲ساعت تو تریاژ نگهم داشتن که دیگه دردام شده بود شش دقیقه یک بار اما کاملا قابل تحمل بود.اما از اونجایی که تشخیصiugr داده بودن و گفته بودن بند ناف دور گردن بچه هست و میگفتن سرش خیلی بزرگه بهم گفتن نباید زایمان طبیعی کنم.اما خودم خیلی دلم میخواست طبیعی زایمان کنم.به زنداییم گفتم نمیشه حالا که دردم شروع شده طبیعی زایمان کنم؟گفت نه اصلا.واقعا لحظه های پر استرسی بود من نمیدونستم با چی قراره روبه رو بشم.همش یه تصورات خیلی بدی از بچم داشتم چون گفته بودن سرش بزرگه.بعد دو ساعت توی همون تریاژ بودم که اومدن و گفتن لباس بیمارستان رو بپوش که دکترت گفته سریع بری اطاق عمل.منم لباسم پوشیدم.اما مسئول زایشگاه اجازه نداد و گفت باید توی زایشگاه بستری بشی تا سه تا دکتر بیان تایید کنن بعد اگه تایید کردن فردا عملت می کنیم.منو توی زایشگاه بستری کردن.من فقط میدیدم زنداییم خیلی استرس داره و داره با موبایل حرف میزنه.اولین دکتر حدود۲ساعت بعد اومد و تا سونومو دید برگه عمل رو امضا کرد و گفت اصلا نباید به فردا بکشه هر چه زودتر بهتر.حدود ساعت ۱بعداز ظهر بود که دکتر شیفت اومد و زنداییم سریع رفت اوضاع رو توضیح داد و اونم تا سونو رو دید گفت همین الان باید عمل بشه و برگه رو امضا کرد و گفت زنگ بزنید دکترش بیاد عملش کنه.اما بازم مسئول زایشگاه اجازه نداد گفت اگه میخواد دکتر خودش عملش کنه باید صبر کنه تا فردا.دکتر خودم هم با دکتر شیفت زایشگاه تماس گرفته بود و گفته بود خودت سریع عملش کن.بعدش هم با زنداییم تماس گرفت و گفت صبر کردن تا فردا ریسک داره اجازه بدین دکتر شیفت عملش کنه.خلاصه بعد از کلی بحث و درگیری و استرس که اون موقع واسه من بدترین چیز بود منو ساعت ۲بردن اطاق عمل.قبل از اطاق عمل دکتر بهم گفت به احتمال زیاد بچت میره nicu.چون هم نارسه همiugr.من دیگه واقعا داشتم از استرس سکته میکردم.بالاخره ساعت۲:۱۵بی حس شدم و ساعت ۲:۳۰علی کوچولوم به دنیا اومد.وقتی دنیا اومد ۲دور بند ناف دور گردنش بود یک دور دور بازوش و نیم دور دور شکمش.خانم دکتر هم بلند بلند میگفت خدا رو شکر که زود عملش کردیم خدا رو شکر.سریع بردنش سمت راست من با فاصله حدود دومتری از من که دکتر اطفال ببینتش.من فقط صدای گریش و میشنیدم یه کم دست و پاشو میدیدم.قلبم از استرس داشت وایمستاد.بعد ۱۰ دقیقه پسر کوچولومو آوردن پیشم.الحمدا... هیچ مشکلی نداشت.نه به nicu نیاز داشت نه سرش بزرگ بود نه بدنش کوچیک.فقط دکتر گفت جفت داشته کاراییش رو از دست میداده و اگر عمل نمیشدم سر بچه فقط رشد میکرد و بدنش رشد نمیکرد و میشد همون‌iugr.یعنی خدا رو شکر زود تشخیص داده بودن واسه همین هیچ اتفاقی واسش نیفتاده بود.دور سرش ۳۳بود و وزنش ۲کیلو و ۲۰۰گرم و قدش۳۳.

بچم خیلی خیلی کوچولو بود.چون زود به دنیا اومده بود فقط همین و هیچ مشکل دیگه ای نداشت .الان علی من ۵۰ روزه هست و خدا رو شکر هیچ مشکلی نداره و روند رشدش هم عالی هست.

انشاا... هیچ مادر بارداری مشکلات اینجوری رو تجربه نکنه و به سلامتی زایمان کنه.

خانم خیابانی عزیزم ممنون که مهربونید.اجرتون با فاطمه ی زهرا

۱۳۹۶/۸/۱۵ ۱۷:۴۶:۰۴
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۲۲:۵۸:۳۶

ن این مطلبو اینجا میزارم برای افراد واژینیسموسی که باردار شدن

من یه واژینیسموس شدید بودم که توی همین سایت درحال درمان بودم که اواخر درمان باردارشدم ولی هنوز انقباض داشتم و کامل درمان نشده بودم و اوایل بارداری خونریزی پیداکردم و اجازه نزدیکی نداشتم و درمان نشدم و واژبنیسموس موندم و از زمان زایمان و معاینات بارداری به شدت میترسیدم تا اینکه زمان زایمانم رسید و آب دور بچم کم شده بود و با درد بیمارستان نرفتم و دکتر بستریم کرد که با سوزن فشار بچم به دنیا بیاد توی معاینه اول درد داشتم که همراه معاینه چندتا جیغ کشیدم توی معاینات بعدی سعی کردم جیغ نکشم و هربار که جیغ نمیکشیدم دردام کمتر بود و هنگام درد زایمان نفس عمیق میکشیدم ولی به امید درمان شدنم تحمل کردم و خداروشکر خیلی راحتتر از اون جیزی که فکر میکردم زایمان کردم و معاینات بعد از زایمانم رو اصلا متوجه نمیشم.

بدون هیچ دردی

اونایی که مثل منن ازشون خواهش میکنم سزارین و به زایمان طبیعی ترجیح ندن چون هم سختتره هم درمان خودشون عقب میفته

توی زایمان طبیعی وقتی بچت به دنیا میاد دیگه هیچ دردی احساس نمیکنی که نتونی به بچت محبت کنی

امید هممون به خدا

۱۳۹۶/۷/۳ ۱۵:۳۷:۲۴
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۲۳:۳۳:۴۵

سلام

امروز پسرم پنجاه روزه شده تا من وقت نوشتن پیدا کردم. ..

ششم مرداد چهل هفته م تموم شد و خبری از درد نبود.دکتر موید محسنی برای نهم مرداد وقت داد که با آمپول فشار زایمان کنم.

هشتم مرداد دو ساعت رفتیم با همسرم پیاده روی و ساعت گذاشتیم برای پنج صبح فردا.شب با کمی کمردرد ناشی از پیاده روی خوابم برد.

دوشنبه نهم از خواب پا شدم نماز خوندم و گفتم خدایا دردم شروع شه چون من از آمپول فشار میترسم.

بعد نماز همسرمو بیدار کردم و گفتم کمی درد دارم خیلیییییی کم گفتیم توهم زدم حتما.

ساعت پنج و چهل دقیقه صبح رفتم دستشویی و یک لخته ترشح قلمبه آغشته به خون دیدم ..... هورااااااااااااااااا نمایش خونی بود و این ینی آمپول فشار نمیزدن بهم.

با عجله حاضر شدیم و بدون صبحانه رفتیم بیمارستان محب کوثر و توی داه به مامانا خبر دادیم.

ساعت هفت بیمارستان بودیم که دیدم مامانم قبل من با چشم اشک آلود اونجاس ... توی این نه ماه خیلی سعی کرد نذاره طبیعی بزام و اون موقع نگاهش نگرانم میکرد ...

ساعت ۸ بستری شدم و با همسرم وارد اتاق درد شدیم دردها سی ثانیه بود و بک دقیقه استراحت داشتم.

همسرم ماساژ میداد کیسه آب گرم و توپ پیلاتس و دوش آب گرم چیزهایی بود که باعث شد تا ساعت دوازده ونیم صدام در نیاد.

ساعت دوازده و نیم کلافه بودم دیگه ماما صدا زدیم برای اولین بار چون حوصله معاینه نداشتم.

ماما اومد گفت اوه آفرین هشت سانتی چطور چیزی نگفتی تا حالا؟

همسرم کلی بهم بالید و تا دو و نیم ادامه دادیم اما دیگه دردها سریعتر میومدن حدودا هر سی ثانیه و شدت بیشتری داشت که کمی ناله میکردم.

ساعت دو و نیم ماما اومد معاینه دید فولم اما جنین توی لگن نیومده و نباید زور میزدم.

همون موقع کبسه آبم موقع معاینه پاره شد و تااااااااااازه شروع دردهام بود.

با هر درد جیغ میزدم ناخواسته ... خودمو باختم چون شنیده بودم جنین نیاد توی لگن سزارین میشی ... 

دکتر اومد و گفت زور بزن دیگه

با هر درد کلی زور میزدم. ..خیلی دردناک بود اما قابل تحمل.

به دکتر گفتم اگه بگی تا پنج میزام تحمل میکنم اونم گفت نه شاید تا فردا صبح هم نزایی ...اونجا به غلط کردن افتادم ...

ساعت چهار رفتم روی تخت زایمان ..صدای شیونم کل سالن رو برداشت و اصلا دادهایی که زدم تحت کنترلم نبود.

فاصله دردها ماما میفتاد روی شکمم فشار میداد تا بچه م بیاد پائین.

دکتر میگف فشار ماما بهتر از زور خودته ...

ماسک اکسیژن گذاشتن روی صورتم گفتن نفس بکش به بچه ت هوا برسه درحالیکه من نمیتونستم نفس بکشم از فشاری که به شکمم میاوردن ...ساعت چهار گذسته بود که دکتر لباس جراحی پوشید و کلی لیدوکایبن ریخت روم و برش داد

خلاصه ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه دکتر پسرمو انداخت روی شکمم و همسرم بند ناف شو قیچی کرد ...دکتر مشغول بخیه اپیزیوتومی و زیبایی و منم مشغول قربون صدقه رفتن بودم

یه پسر پشمااااااااالوی دماغ گنده شد همه زندگی م ...

بعد دو ساعت گذاشتن ش روی سینه م مثل ساکشن شیرمو درآورد از بس گرسنه بود ....

با همه ی سختی های اون روز حس میکنم زیباترین روز عمرم بود ...

شنیدن صدای دکترم که سوره نصر رو میخوند موقع بیرون اوردن پسرم اعجاز انگیزترین لحظه بود.

آخرش به دکتر گفتم میذاری بوست کنم اونم صورت مثل فرشته شو اورد جلو و بوسیدم ش ... وااااای چه روزی بود ....

۱۳۹۶/۶/۱۸ ۱۳:۱۸:۰۲
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۱۱/۷ ۲۱:۵۴:۳۱

خاطره زایمان من 😊

(ویرایش)

با سلام من ۲۳ سالمه و المان زندگی میکنم دوست دارم خاطرات زایمانمو براتون تعریف کنم وخیلی هم دوست دارم دوستان گلی که زایمان کردن چه طبیعی چه سزارین لطف کنن اگه میتونند وقت بزارن تعریف کنن من که خودم خیلی لذت میبرم چون انقدر سر حاملگیم خاطرات زایمان مردم رو خوندم که نگو....خب البته سرتون رو درد نیارم من ۶ساله ازدواج کردم دوماه و دوازده روزه که زایمان کردم ویه نی نی پسر خوشکل دارم 😊من وشوهرم بعد۶سال بچه دار شدیم چون خودمون نمیخواستیم بچه دار نشدیم البته من خیلی دوست داشتم ازهمون یکی دوسال اول زندگیمون هی به شوشو میگفتم نی نی میخوام اونم راضی نمیشد میگفت تو فقط به حرف خودت گوش نده من بهتر میدونم کی باید بچه دارشیم اخه من خیلی عادتام بچه گانه بود اون موقع بخاطر همین شوهرم بهم اعتماد نداشت میگفت تو الان خودت بچه ای بچه میخوای چیکار خلاصه بعد یه دلیل دیگه هم این بود چون واقعا شرایطشو نداشتیم کلا شوهرم خیلی حساسه رو بچه داری واقعا هم همینطوره باید شرایطشو داشته باشی چه مادی چه معنوی بعد بخوای بچه دار شی این همه مادر شوهرم خواهر شوهرم میگفتن توروخدا چرا بچه نمیارین واقعا هم میدونستن که شوهرم خودش نمیخواد فعلا بچه بیاریم همش به اون میگفتن چرا آخه بچه میوه زندگیه و...ازاین حرفا تا اینکه قسمت شد امسال شرایطشو داشتیم و من حامله شدم بعد ۸روز تاخیر در پریودم به شوشو گفتم برو بی بی چک برام بگیر یه حسی بهم میگه حاملم بعد شوهرم گفت بابا ما۶ساله همش پیشگیری میکنیم چطور بعد دوماه اقدام انقد زود حامله شدی گفتم تو برو بعد بی بی چک ورفت آورد و فردای اون روز ساعت ۷صبح استفاده کردم وفوری دوخط قرمز پررنگ شدن 😍 خودمم باورم نمیشد همون دقه رفتم شوشو رو بیدار کردم اونم باورش نمیشد از خوشحالی من نمیدونستم چیکار کنم اونم همینطور انقد خدارو شکر کردیم بعد شوشو گفت به مامانم اینا هیچی نگو فعلا بزار مطمئن بشیم بریم ازمایش بدیم بعد خلاصه رفتیم دکتر و قضیه جدی جدی شد بعد دوروز ویارم شروع شد دیگه من از اون روز تو بستر بودم تا سه ماه نه هیچی میتونستم بخورم توخونه نه میتونستم از جام بلندشم انقد حالم بد شده بود 😔از خدام بود یکی برام یه قاشق غذا درست کنه وبیاره چون غذای رستوران هم نمیتونستم بخورم تا شکمم شد ۷ماه توی هفت ماهگی پسر کوچولوم میخواست زودتر از موعود خودش به دنیا بیاد که دکترم بستریم کرد و با تزریق آمپول دیگه جلوگیری کردن از به دنیا اومدنش چون وزنش خیلی کم بود اون موقع خلاصه سرتون رو درد نیارم تا ۳۹هفتم شد پسرم بریج بود توشکمم و نچرخیده بود باوجود این همه پیاده روی این همه ورزش مخصوصی که من انجام میدادم ولی باز هم نچرخید چهل هفته گذشت باز نچرخید وبه دنیاهم نمی اومد ومن همش ناراحت وسرگردان که چرا اینجوریه دکترم هم گفت باید طبیعی زایمان کنی سزارینت نمیکنیم ولی خدایش ترس تودلم نبود چون هفته ۳۹ رفتم بیمارستان واتاق زایمان وروشهای مختلف زایمان طبیعی روبهم نشون دادن وخلاصه ترس تو دلم نموند 😊از چهل هفتگی یک روز درمیان معاینه میشدم ولی بستری نبودم رحمم دوسانت باز شده بود فقط ولی درد نداشتم چهل هفته ودو روز که شد دیگه دردام کم کم شروع شد صبح ساعت ۴درد داشتم با لکه خون بعد همون روز نوبت داشتم برای معاینه دیگه صبور بودم گفتم ساعت ۱۰ میرم رفتم دکتر معاینه کرد گفت تقریبا ۳سانت شدی برو نهار بخور قدم بزن تاساعت ۲شاید بیشتر باز شدی ساعت ۲رفتم معاینه کرد گفت نه همون سه سانته منم درد داشتم ولی قابل تحمل بعد گفت دوباره برو قدم بزن تا ۶بعداز ظهر منم بدون وقفه راه میرفتم ۶دوباره رفتم معاینم کرد وخودش بادستش یکم رحممو باز کرد انقد درد داشت که جیغم رفت هوا 😣گفت امشب زایمان نمیکنی هنوز سه سانتی بستریم کرد منم همچنان درد داشتم وگفتم که باید شوهرم پیشم باشه توبخش گفتن باشه چون میترسیدم اونموقع گفتم نصف شب دردم شدید بشه چی خلاصه چشمتون روز بد نبینه ساعت شد ۱۱شب و من دردام شدید شد 😣😣همچنان درحال قدم زدن بودم تحمل نکرم رفتیم طبقه پایین بخش زایمان گفتم دردام شدید شده معاینه کردن گفتن سه سانت و نیمی تقریبا همش درحال چرخیدن توسالن بودم ودرد کشیدم وای خدایا چقد سخت بود بعد منو بردن تو وان اب گرم و خیلی رسیدگی کردن خداییش تکنیک تنفسی ورزش روی توپ کمکم کردن تحمل کردم تاصبح اون روز هم کلا فقط درد کشیدم و بهم آرامبخش دادن هی رو تختم دراز کشیدم و ارامبخش زدن و معاینم کردن وگفتن هنوز باز نشدی به اندازه کافی تا روز سوم که شد یعنی سه روز کامل من درد کشیدم و سزارینم نکردن 😢روز سوم دردام ساعت ۸وبیست وپنج دقیقه شب پسرم به دنیا اومد البته از باسن به دنیا اومد ها ولی انقد زجر کشیدم که خدا میدونه چقد بودولی به محض اینکه پسرمو گذاشتن رو سینم همه چی یادم رفتم خیلی خیلی حس زیباییه 😭😭در ضمن شوهرم پیشم بود تا اخر زایمانم وخیلی هم خوب رسیدگی کردن با وجود اینکه بریج هم به دنیا اومد وسه روز درد داشتم ولی خیلی راضی بودم از زایمانم بخیه هم زیاد خورده بودم ولی الان خوب خوب شدم مث روز اول خودمم باورم نمیشه طبیعی زایمان کردم خیلی پماد خوب بهم داده بود دکترم برای جای بخیه هام بخاطر همین زود خوب شدم ببخشید اگه سرتونو درد اوردم .امیدوارم هرکی نی نی دلش میخواد خدا بهش بده و هرکی هم نی نی داره خدا براش حفظ کنه مرسی از اینکه وقتتونو گذاشتین خوندین 

 میلان همه ی وجود مامان 😊

۱۳۹۶/۴/۱۱ ۲۳:۰۹:۴۸
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۹/۲۳ ۰۱:۱۳:۰۳

سلام و خسته نباشید.

من مامان شکم اول ۲۵ سالمه.

از همون ابتدای بارداریم همش دنبال یه سایت خوب واسه جواب سوالهای متعددم میگشتم که بااین سایت آشنا شدم.چون شکم اولم بود هیچی نمیدونستم و اطلاعاتم کم بود از طرفی توی بوشهر کلاس بارداری نبود فقط توی بیمارستان بود که ساعتش به کارم نمیخورد(شاغل بودم).کل دوران بارداریم میرفتم سرکار و تحرکم زیاد بود.سی وهفت هفته بودم که دکترم بهم گفت لگنت تنگه و اگر به حرف من باشه همین الان سزارینت میکنم اما بیمارستان قبول نمیکنه اول باید بری دردبکشی بعد سزارینت میکنن بچم اونموقع ۳ کیلو بود.اینقد ترسیدم که حد نداشت.رفتم پیش مامام گف لگنت عالیه دکتر متخصص اشتباه میکنه.منم دو دل بودم و استرس داشتم تا اینکه خانم خیابانی یه پست گذاشتن درمورد معاینه لگن که استرسم کلا برطرف شد.۳۹ هفته و ۴ روز بودم.ازصبح انقباض داشتم اما واسم کاملا عادی بود چون از اول ۳۶ هفته اینجوری میشدم.ساعت یک شب کیسه آبم پاره شد.اصلا نترسیدم دیدم رنگ آب شفافه براهمین خیالم راحت بود.دردام کم کم زیاد شد اما بازم قابل تحمل بودن.زنگ زدم به مامای خصوصیم اونم گف دوش بگیر استراحت کن یکساعت دیگه بریم بیمارستان.منم تا آماده شدم و رفتیم بیمارستان و پذیرشم کردن شد ساعت ۳ نصف شب.ساعت ۵و ۴۰ دقیقه صبح هم پسرم با وزن ۳۵۵۰توی بغلم بود.باورم نمیشد اینقد زود و خوب زایمان کنم.همه چی عالی بود.میخواستم همین جا از خانم اعظم حسینی مامای خصوصیم و بیمارستان خیلی خوب پایگاه هوایی تشکر کنم.امیدوارم همه مامانا یه زایمان خوب داشته باشن.

۱۳۹۶/۳/۲۶ ۲۳:۱۲:۰۳
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۳/۲۶ ۲۳:۱۷:۵۹

سلام من مریم هستم 21 ساله شکم دوم بودم.زایمان اولم خیلی بد بود خاطراتی بدی ازش داشتم اما این دفعه بارفتن به کلاسها همچنین اشنایی با سایت شما خیلی به من روحیه میداد تاریخ زایمانم 25 فروردین بود که روز 25 درد کمی داشتم وکمی چیزای چرکی واسم اومد ازساعت 10 شب درد کمر داشتم دردام دیگه ساعت 1 شب ریتمینگ شد هم شکمم هم کمرم درد میکرد من ورزش میکردم خونه همینطور درد داشتم تا ساعت 9شب که رفتم بیمارستان گفتن فول شدی اونجاهم ورزش انجام دادا تاساعت 11.30 که محمد کوچولو متولد شد.متاسفانه امکانات اینجاخیلی کمه

۱۳۹۶/۳/۲۶ ۱۹:۵۹:۵۴
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۳/۲۶ ۱۹:۵۹:۵۵

سلام خانوما و خانوم خياباني عزيز☺️

من اخراي بارداريم با پيجتون اشتا شدم و تمام شرح زايمان هارو ميخوندم و پياده روي هامو داشتم و ورزش روي توپ رو داشتم و تاب لگني و قر كمر و داشتمهفته اخر هم ك تخم شويد دم ميكردم و ميخوردم ☺️ من از شهر قم هستم و بارداري اولم و در سن ٢١ هستم زمان بارداريم تا ٤١ هفته گذشت تا اينكه بيمارستان تصميم گرفت با امپول فشار بستريم كنن! سونوي اخر هم گفته بود بچت درشته و زايمان طبيعي نميتوني و بتوني هم سخته اما چون دكترم گفته بود رحمت نرم و لگنت خوبه قبول نميكردم تا اينكه با دهانه رحم ٢.٥ بدون درد بستري شدم و موقعي ك دردام توي ١٠ دقه ٥ تا بود و خيلي هم عالي و قابل تحمل و با استفاده از تكنيك هاي تنفس تونستم كنترل كنم! اما يهو متوجه شديم ني ني مدفوع كرده و مجبور شدم ك تن بدم به سزارين در حالي ك اصلا راضي نميشدم اما خداروشكر سزارين خيلي خوبي داشتم و ناراض نبودم! خواستم بگم اگه ديديد مجبور شديد ك سزارين بشيد اصلا استرس نگيريد و اينو قبول كنيد ك سزارين اون قد هم بد نيس فقط مراقبت ميخواد همين! امروز روز دهم ام بود و فردا ميرم بخيه هامو بكشم☺️☺️ ممنونم از پيج عاليتون مطمئنم اگه بچم مدفوع نميكرد زايمان طبيعي خوبي داشتم

بچم ٣٧٠٠ و ٤١ هفته و بيمارستان ايزدي و دكتر عملم دكتر صدري زاده ك فوق العاده بودن

۱۳۹۶/۳/۱۶ ۰۰:۲۸:۱۵
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۳/۱۸ ۱۴:۳۵:۲۵

سلام، ممنونم از اینکه این فضا رو ایجاد کردید، من دوران بارداری پر خطری داشتم البته برای خودم فقط واسه بچه ام هیچ مشکلی نداشت، خیلی علاقه داشتم که طبیعی زایمان کنم هفت ماه بودم  صبح زود که شوهرم بیدار کردم ديگه از درد آروم و قرار نداشتم کمرم به شدت درد میکرد منم که بارداری اولم بود و خیلی کم تجربه نمیدونستم دردم به خاطر چيه چون سابقه کمر درد داشتم فکر میکرد به خاطر بارداریم به کمرم فشار اومده تا اینکه انقدر دردام زیاد منم رفتم پیش دکترم، دکترم وقتی بهش توضیح دادم بهم خندید معاینه ام کرد گفت  فورا برو بیمارستان الان که زایمان کنی منم فورا رفتم بیمارستان وای انشلا که قسمت هیچکس نشه بره اون بیمارستان هيچي که دکترم دستور بستری اورژانسی داده بود و گفته بود که به خاطر اینکه حالم بد نشه لحظه به لحظه کنترل کنن ولی از بدبختی ام يه انترن اومد بالا سرم و گفت باید خودم معاینه کنم (وای امیدوارم اونم وقتی حامله شد همانقدر اذیت بشه که من اذیت کرد) معاینه وحشتناکی انجام داد گفت خانم دکتر حرف مفت زده پاشو برو خونه منم هرچي اسرار کردم گفت اگه دوس داری میدازمنت تو بلوک تا صب جیغ بزنن تو گوشت منم از ترس اینکه مبادا بلای سرم بيارن رفتم خونه و به دکترم زنگ زدم دکترمم که واقعا ازش ممنونم يه سری سوال ها ازم کرد که گفت فعلا مشکلی نیست اگه بازم دردت شروع شد فورا برو بیمارستان ديگه درد نداشتم دکترمم وقتی معاینه کرد گفت که جمع شده آمپول نوشت که ديگه تا نه ماهگی زایمان نکنم چون شکمم از شش ماهگی اومده بود پایین خوب بودم تا نزدیک زایمانم که دکترم سنوگرافی قبل زایمان واسه نوشت واسه بررسی وضعیتم که اون روز که سونوگرافی که دادم و جواب گرفتم دنیا خراب شد رو سرم دکتر گفت سی و هفت هفته ای گفتم بله ولی با تعجب نگاهم کرد گفت ببر پیش دکتر وقتی سونو رو خوندم آرزو کردم که بمیرم چون بچه رشد نکرده بود فورا بردم پیش دکتر دکترم معاینه کرد و ارتفاع رحم گرفت گفت شاید سونو اشتباه باشه ولی ارتفاع رحمم هم خیلی کم بود دکتر گفت که باید خاتمه بارداری بدیم چون بدنت ديگه توانایی تامین بچه رو نداره بچه دچار عقب ماندگي رشد شده منم رفتم خونه و با اینکه همه دنیام داغون شده بود گفتم باید خونه رو واسه بچه ام آماده کنم واسه دلخوشی خودم گفتم دکترا چیزی نمیدونن بچه من خیلی خوبه منم خونه رو تمیز کردم و صب رفتم بیمارستان دکترم نوشته بود واسه سزارین ولی يه اتفاق واسه دکترم افتاد که نتونست بیاد گفت که من شیفت به فلان دکتر تحویل دادم فلان دکتر هم که واسه تجربه و مهارتش زبان زد منم خوشحال شدم ولی سر پرستار بخش و ماماها بهم گفت خانم اصلا نرو زیر دستش اون اصلا به مریضا اهمیت نميده تو هم با این شرایطی که داری يه بلایی سرت ميارن منم از ترس از همون راهی که رفته بودم برگشتم به دکترم گفتم دکترم خیلی عصبانی شد با بیمارستان دعواش شد منم منتظر موندم تا دکترم برگرده مطب بعد دو روز رفتم پیشش گفتم دوس ندارم سزارین شم و طبیعی دوس دارم دکترمم قبول کرد گفت تو که انقدر قوی هستی حاضري با شرایط سختی که داری طبیعی زایمان کنی خیلی خوب اونم فورا دستور بستری نوشت شرایطمم توضیح داد واسه بیمارستان و به خودمم گفت حتما بهشون بگي که آمپول فشار تزریق نکنن منم که اون نه ماه که همه نا امید بودن خودم امیدوار خیلی مرتب و تر تمیز رفتم بیمارستان وای اونم چه بیمارستانی آماده شدم برنم بلوک وای چه جای وحشتناکی بود انگار داشتن شکنجه میکرون يه روز گذشت زایمان نکردم هر دکتری هم که میاومد بهم توهین میکردن و میگفتن خانم تو که این شرایطت چرا میخوای طبیعی زایمان کنی دومین روز بود ماما اومد بالا سرم و گفت بهش آمپول فشار بزنید منم گفتم دکترم که گفته نباید تزریق کنید فقط قرص ولی اونا قبول نکردن و گفتن دکتر چیزی نگفته سرم وصل کردن منم که اصلا هیچ دارویی که حتی يه ذره هورمون هم داره نباید به بدنم برسه ده دقیقه بعد سرم روده ام ورم کرد از درد روده ام نمیدونستم چکار کنم هرچي میگفتم داد میکشیدن که خیلی ناز نازی ام بهم توهین میکردن منم خیلی بهم فشار اومده بود طوری که حتی اون زناي ديگه که تو اطاق بودن متوجه بالا اومدن غیر طبیعی روده ام شدن منم گفتم اگه بلای سر بچه ام بیاد دنیا رو سرتون خراب میکنم اونا هم با پررويي تمام بهم گفتن که میمیره به درک اصلا مهم نیست منم از شدت ناراحتی گریه ام گرفت از ترس نمیدونستم چکار کنم چون روز قبلش بچه یکی رو کشته بودن منم از ترس گفتم همین الان ازتون شکایت میکنم اونا هم از ترس که مبادا شکایتهاشون زیاد نشه دکتر متخصص آوردن بالا سرم و آماده ام کردن واسه سزارین، تو اطاق عمل از ترس و استرس داشتم سکته میکردن که بچه ام میمیره یا زنده ميمونه شرایط رو واسه بچه ام آماده کردن بايد میذاشتن تو دستگاه که رشد کنه تحت نظر باشه چون میگفتن.... عمل انجام دادن که يه دفه با حالتی خیلی متعجب داد زدن خانم دکتر فورا بیاید منم نمیدونستم چکار کنم فکر میکردم مشکلی داره یا مرده ولی وقتی خانم دکتر اومد چند با گفت خدایا شکرت منم که گیج شده بودم و نمیدونستم چه خبره که دکتر گفت این معجزه اس چون هیچکس انتظار نداشت که بچه ام انقدر وزنش بیشتر از اون چیزی باشه که تو سونو هام نشون داده بود خیلی هم شرایطش هم عالی بود حتی واسه یه لحظه ام بچه ام رو نذاشتن تو دستگاه بعد اون انقدر که خسته بوده ام و يه هفته ام بود نخوابیده بودم خوابم برد ديگه از هيچي خبر نداشتم تا وقتی که بیدار شدم و بهترین هدیه زندگیم رو کنارم دیدم ( اون بیمارستان اصلا شرایطی خوب نداشت، بلوک زایمانش انقدر سرد بود که از سرما دو تا پالتو پوشیده بودم،  وقتی سر بچه ها ميومد پایین تازه بلندش میکردن میکردن تو يه اتاق ديگه وای بیمارستان نبود سلاخ خونه بود، بیمارستان بعثت سنندج)  ببخشید که سرتون رو به درد آوردم ولی خواستم بدونيد که تو اون بیمارستان چه بلای سر آدما ميارن تا خودتون نبينيد باورتون نميشه چه وحشتناک

پاسخ سوالات بر اساس تاریخ پرسش سوال

فروردین 1403
چ پ ج ش ی د س
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031
یک زن وبسایت تخصصی بهداشت و سلامت زنان و مادران