(ویرایش)
سلام عزیزم چه کار خوبی کردی این تاپیکو راه انداختی.بزار من از خاطره زایمانم بگم.دخترم اسمش مهشیده و الان هشت ماهشه,من زایمان اولم بود.خودم به دکتر گفته بودم سزارین میخوام از طبیعی میترسیدم,خلاصه اینکه من دو هفته تا وقت سزارین و حدودا سه هفته تا طبیعی فاصله داشتم نزدیک یک هفته ای بود که ازم قطره قطره آب میرفت منم فکر میکردم پس حتما رحمم سنگین شده به مثانه فشار میاره ادرارم قطره قطره میره هیچی دیگه صبح به صبح با این شکم گنده یه تشت لباس میشستم,دکترمم جدی نگرفت نگو من آب ریزش دارم کیسه آبم سوراخ بوده نفهمیدم,هیچی دیگه شب نوزدهم مرداد بود ساعت ده شب حس کردم معدم درد میکنه شام نخوردم که بدتر نشه شوهرمم برام. چای و عرق نعناع آوردم خوردم خوب شدم خیالم راحت شد چیزی نیست نزدیکای ساعت یک و نیم شب یهو پدرشوهرم گفتم همین امشب درای اتاق خوابو رنگ میکنم آخه قرار بود رنگ کنیم منم گفتم شما بیدارین پس منم دوش بگیرم آخه ماه آخر همیشه باید آماده باشه آدم,هیچی رفتم حموم یهو وسط آب دیدم یه چیزه خیلی خیلی باریک اندازه یه نخ باریک قرمز داره میره شصتم خبر دار شد وقتشه با کمال خونسردی نزدیک ده دقیقه کمرمو زیر آب گرم ماساژ دادم,اومدم بیرون به شوهرم گفتم هول نکن ولی بریم یه سر بیمارستان,حالا همه دارن از ترس میلرزن لباس پوشیده آماده ساک به دست من. دارم با آرامش موهامو سشوار میکشم آرایش میکنم آخرشم ساعت دو و نیم شب رسیدیم بیمارستان قبل از منم دو تا زایمان طبیعی بود مامای شیفت خوابالو و بداخلاق بود گفت باید معاینه کنه,منم فکر میکردم معاینه فقط نگاه کردن تا حالا معاینه نشده بودم خوووووووو,تازه نه ماهم نزدیکی نداشتم واژنم خشک بود هیچی دیکه تا اومد معاینه کنه.چنان جیغ و دادی راه انداختم بیچاره شوهرم میگفت از خجالت از تو بخش فرار کردم,کف پامو گذاشته بودم تو شکم مامای بیچاره میگفتم بیای جلو هول میدم,هیچی دیگه اونم ماهرانه با یه حرکت انتحاری ظرف چند ثانیه گفت چهار سانت دهانه رحمت باز شده درد نداری؟منم گفتم نه بعدش برد واسه کنترل دستشو گذاشت رو شکمم از رو ساعت زمان میگرفت بعد میگفت این الان انقباضه درد نداری؟منم عین بز تو چشاش نگاه میکردم میگفتم نه,هیچی دیگه زنگ زدن دکتر منم خوشحال که الان دکترم خرامان میاد میبره عین پرنسسا تو یه ربع بچمو میزاره بغلم بعدم عین فیلم هندیا همه میان یکی یکی پیشونیمو میبوسن اما امان از دل غافل,خبر رسید خانم دکتر گفته زمان زایمانم زوده باید تا صبح درد تحمل کنم تا ریه های بچه برسه,هیچی دیگه منو کارد میزدی خون در نمیومد بعدشم عین مریضای بخش روانی با ابروهای پاچه بز و دو من کرک و لباس صورتی بستری کردن تا صبح گفتم خوبه حداقل تا صبح دیگه معاینه نمیشه دیدم یه کم بعد شیفت عوش شد یه ماما اومد همین که ابروهاشو دیدم زبونم قفل شد حداقل قبلی رو تونستم جیغ بزنم اینو جیغم میترسیدم بزنم بعد بیچاره خودش فهمید گفت نترس اذیتت نمیکنم. با همکاری هم معاینه میکنم خدا خیرش بده خلاصه هفت صبح گفتن آخرین وضعیت دهانه رحم شش سانته,بچه هم سفالیکه,ولی نمیدونم چی شد من قرار عملم ساعت هشت صبح بود یهو هول هولکی ساعت هفت فرستادن اتاق عمل ,دیدم یکی سفید پوش عین غسال رو سرم وایستاده میخنده دکترم بود یه خرده دیگه مونده بود بزنم زیر گریه وقتی هم بی حسی زدن یه دفعه حالم بد شد خیلی حس بدی بود که احساس میکردی حرکت دستها رو روی پوستت ولی درد نداشتی انگار پاهام مال خودم نبود به دکتر بیهوشی گفتم حالم بده برام خواب آور زدن سریع خوابیدم ولی اون لحظه ای رو که کشیدن بچمو بیرون و گریه کرد رو متوجه شدم آخرشم دیدم یکی داره میزنه رو پیشونیم میگه عمل تموم شد پاشو بعدشم جا به جام کردن ت بخش,حالا خاطرات بعدش بماند این از خاطره زایمان من ایشالا که همگی زایمان خوب و راحتی داشته باشین.درپناه حق باشید خودتون همسرتون و نی نی گلتون.آمین.