تعداد بازدید : 17284
تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۱/۱۶
تاریخ آخرین پست : ۱۳۹۴/۳/۹
کاربران آنلاین : 0
ساغر
۱۳۹۴/۱/۱۶ ۲۲:۲۱:۳۱
آخرین حضور: ۱۳۹۴/۸/۵ ۱۵:۰۷:۴۳

خاطرات زایمان

(ویرایش)

smileyدوستان سلام امیدوارم از تایپیکی که ایجاد شده خوشتون بیاد من الان 37هفته 4 روزه که باردارم و در انتظار به دنیا اومدن پسره نازم هستم این تایپیک رو ایجاد کردم که دوستانی که چه زایمان طبیعی و چه سزارین داشته اند بیان از لحظه ای که درداشون شروع شده تا بدنیا اومدن کوچولوهای نازشون برامون بگن البته من خودم دوست دارم طبیعی باشه زایمان تا الان که دکتر بهم گفته میتونم زایمان طبیعی داشته باشم از همه دوستان التماس دعا دارم و امیدوارم از این تایپک استقبال بشه.

۱۳۹۴/۱/۱۷ ۰۰:۲۳:۰۹
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۲/۷ ۰۰:۱۹:۴۷
(ویرایش)
سلام عزیزم.چه تایپیک خوبی باز کردی.منم مشتاق خوندن خاطرات دوستان هستم.
دخترم همه دنیامه
۱۳۹۴/۱/۱۸ ۰۹:۳۹:۲۳
آخرین حضور: ۱۳۹۴/۱/۲۵ ۱۱:۱۴:۴۶
(ویرایش)

سلام خانومای گل. من 27 هفته و 3 روز هستم،بچه اولمه نی نیم هم دختره smiley

اگه خدا بخواد میخوام طبیعی زایمان کنم. خیلی دوسدارم خاطرات زایمان دوستان رو بخونم. ولی فکر کنم اونایی که زایمان کردن الان حسابی با نی نی هاشون مشغولن و وقت نمیکنن بیان خاطرات بنویسن. برای شما هم امیدوارم زایمان خوبی داشته باشی با یه نی نی سالم و خوشگل ساغر جان

زندگی زیباست
۱۳۹۴/۱/۱۸ ۱۲:۴۴:۴۶
آخرین حضور: ۱۳۹۴/۸/۵ ۱۵:۰۷:۴۳
(ویرایش)
سلام.دوستان. ممنون مرضیه جان ایشالله نی نی شما هم صحیح و سالم بدنیا بیاد و زایمان راحتی داشته باشی من امروز 38هفته تموم شده دیروز رفتم پیش مامام گفت اگه دوست داری میتونم معانه ونم و تحریک بشی تا زایمان جلو بیوفته من گفتم نه چون اینکار هم یه نوع دخالته در کار خدا هرچند لحظه شماری میکنم که بچه ام رو ببینم و هرشب منتظر شروع درد ولی احازه معاینه ندادم میگم هروقت خدا بخواد بچه ام بدنیا میاد. من تقریبا تو همه سایتا رفتم و خاطرات زایمانا رو خوندم دوست داشتم خانمای این سایتم بیان خاطراتشون رو بنویسن که به قول شما حتما همه درگیر بچه داری هستن وقت نمیکنن بیان خاطرات بگن. ایشالله خداوند سایه هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاشون کم نکنه
۱۳۹۴/۱/۱۸ ۱۸:۵۶:۰۱
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۷/۱۵ ۲۲:۱۰:۰۱
(ویرایش)
سلام عزیزم چه کار خوبی کردی این تاپیکو راه انداختی.بزار من از خاطره زایمانم بگم.دخترم اسمش مهشیده و الان هشت ماهشه,من زایمان اولم بود.خودم به دکتر گفته بودم سزارین میخوام از طبیعی میترسیدم,خلاصه اینکه من دو هفته تا وقت سزارین و حدودا سه هفته تا طبیعی فاصله داشتم نزدیک یک هفته ای بود که ازم قطره قطره آب میرفت منم فکر میکردم پس حتما رحمم سنگین شده به مثانه فشار میاره ادرارم قطره قطره میره هیچی دیگه صبح به صبح با این شکم گنده یه تشت لباس میشستم,دکترمم جدی نگرفت نگو من آب ریزش دارم کیسه آبم سوراخ بوده نفهمیدم,هیچی دیگه شب نوزدهم مرداد بود ساعت ده شب حس کردم معدم درد میکنه شام نخوردم که بدتر نشه شوهرمم برام. چای و عرق نعناع آوردم خوردم خوب شدم خیالم راحت شد چیزی نیست نزدیکای ساعت یک و نیم شب یهو پدرشوهرم گفتم همین امشب درای اتاق خوابو رنگ میکنم آخه قرار بود رنگ کنیم منم گفتم شما بیدارین پس منم دوش بگیرم آخه ماه آخر همیشه باید آماده باشه آدم,هیچی رفتم حموم یهو وسط آب دیدم یه چیزه خیلی خیلی باریک اندازه یه نخ باریک قرمز داره میره شصتم خبر دار شد وقتشه با کمال خونسردی نزدیک ده دقیقه کمرمو زیر آب گرم ماساژ دادم,اومدم بیرون به شوهرم گفتم هول نکن ولی بریم یه سر بیمارستان,حالا همه دارن از ترس میلرزن لباس پوشیده آماده ساک به دست من. دارم با آرامش موهامو سشوار میکشم آرایش میکنم آخرشم ساعت دو و نیم شب رسیدیم بیمارستان قبل از منم دو تا زایمان طبیعی بود مامای شیفت خوابالو و بداخلاق بود گفت باید معاینه کنه,منم فکر میکردم معاینه فقط نگاه کردن تا حالا معاینه نشده بودم خوووووووو,تازه نه ماهم نزدیکی نداشتم واژنم خشک بود هیچی دیکه تا اومد معاینه کنه.چنان جیغ و دادی راه انداختم بیچاره شوهرم میگفت از خجالت از تو بخش فرار کردم,کف پامو گذاشته بودم تو شکم مامای بیچاره میگفتم بیای جلو هول میدم,هیچی دیگه اونم ماهرانه با یه حرکت انتحاری ظرف چند ثانیه گفت چهار سانت دهانه رحمت باز شده درد نداری؟منم گفتم نه بعدش برد واسه کنترل دستشو گذاشت رو شکمم از رو ساعت زمان میگرفت بعد میگفت این الان انقباضه درد نداری؟منم عین بز تو چشاش نگاه میکردم میگفتم نه,هیچی دیگه زنگ زدن دکتر منم خوشحال که الان دکترم خرامان میاد میبره عین پرنسسا تو یه ربع بچمو میزاره بغلم بعدم عین فیلم هندیا همه میان یکی یکی پیشونیمو میبوسن اما امان از دل غافل,خبر رسید خانم دکتر گفته زمان زایمانم زوده باید تا صبح درد تحمل کنم تا ریه های بچه برسه,هیچی دیگه منو کارد میزدی خون در نمیومد بعدشم عین مریضای بخش روانی با ابروهای پاچه بز و دو من کرک و لباس صورتی بستری کردن تا صبح گفتم خوبه حداقل تا صبح دیگه معاینه نمیشه دیدم یه کم بعد شیفت عوش شد یه ماما اومد همین که ابروهاشو دیدم زبونم قفل شد حداقل قبلی رو تونستم جیغ بزنم اینو جیغم میترسیدم بزنم بعد بیچاره خودش فهمید گفت نترس اذیتت نمیکنم. با همکاری هم معاینه میکنم خدا خیرش بده خلاصه هفت صبح گفتن آخرین وضعیت دهانه رحم شش سانته,بچه هم سفالیکه,ولی نمیدونم چی شد من قرار عملم ساعت هشت صبح بود یهو هول هولکی ساعت هفت فرستادن اتاق عمل ,دیدم یکی سفید پوش عین غسال رو سرم وایستاده میخنده دکترم بود یه خرده دیگه مونده بود بزنم زیر گریه وقتی هم بی حسی زدن یه دفعه حالم بد شد خیلی حس بدی بود که احساس میکردی حرکت دستها رو روی پوستت ولی درد نداشتی انگار پاهام مال خودم نبود به دکتر بیهوشی گفتم حالم بده برام خواب آور زدن سریع خوابیدم ولی اون لحظه ای رو که کشیدن بچمو بیرون و گریه کرد رو متوجه شدم آخرشم دیدم یکی داره میزنه رو پیشونیم میگه عمل تموم شد پاشو بعدشم جا به جام کردن ت بخش,حالا خاطرات بعدش بماند این از خاطره زایمان من ایشالا که همگی زایمان خوب و راحتی داشته باشین.درپناه حق باشید خودتون همسرتون و نی نی گلتون.آمین.
راه های خداوند خردمندانه و چاره های او حکیمانه است....
۱۳۹۴/۱/۱۸ ۱۹:۴۹:۳۳
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۶/۶ ۲۰:۵۶:۲۸
(ویرایش)

شیوا جون مبارکت باشه. 

واای شیوا خیلی باحال تعریف کردی مخصوصا اون جا که گفتی پاهات توو شکم ماما بود smileysmiley

هر چند اذیت شدی ولی معلومه با اومدن دخترت تمام اون اذیت ها تبدیل به خاطره خنده دار شده برات.

فرشته کوچولوی من زمینی شد. خدایا شکرت
۱۳۹۴/۱/۱۸ ۲۰:۳۳:۰۶
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۲/۷ ۰۰:۱۹:۴۷
(ویرایش)
سلام شیوا جون.ممنون که خاطره شیرینت رو واسمون تعریف کردی.منم مثل نازی کلی به اون قسمت خندیدم.انشالله خدا سایه شما و بابای مهشید رو بالا سرش نگه داره و مهشید جون همیشه سالم و شاد باشه.آدم با اینکه خیلی اذیت میشه ولی همین درد و سختی تبدیل به بهترین خاطره اش میشه
دخترم همه دنیامه
۱۳۹۴/۱/۱۸ ۲۰:۳۳:۴۸
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۲/۷ ۰۰:۱۹:۴۷
(ویرایش)
جمله آخر مثل جمله نازیه خخخخخ
دخترم همه دنیامه
۱۳۹۴/۱/۱۹ ۰۸:۴۷:۴۶
آخرین حضور: ۱۳۹۸/۹/۱۱ ۰۸:۳۸:۳۹
(ویرایش)

سلام شیوا جان ممنون که خاطرت گفتی کیسه ابت سوراخ شده بود بچت به خشکی نیفتاده بود چجوری بفهمیم کیسه سوراخ شده

الهی وربی من لی غیرک
۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۰:۵۴:۴۷
آخرین حضور: ۱۳۹۴/۸/۵ ۱۵:۰۷:۴۳
(ویرایش)

سلام. شیوا جون ممنون که خاطراتت رو گفتی ایشالله دختر نازت همیشه صحیح و سالم باشه و سایه پدرو مادر رو از سرش کم نکنه.

وااااااااااای انتظار چقدر بده من الان وارد هفته سی نه شدم هرلحظه منتظره دردم ولی خبری نیست دیگه حسابی خسته شدم دوستان دعا کنید.

۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۰:۵۵:۳۵
آخرین حضور: ۱۳۹۴/۸/۵ ۱۵:۰۷:۴۳
(ویرایش)

smileysmileycheekyدر ضمن شیوا جون خیلی باحال بود کلی خندیدم

۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۸:۴۴:۵۷
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۲/۱۱ ۱۸:۵۷:۲۴
(ویرایش)

سلام دوستان.

مرسی از تایپیک جالبت ساغر جان انشاالله به زودیه زود با یه زایمان راحت نینیه نازت میاد بغلت عزیزم.

وااااااااااااای چقدر قشنگ تعریف کردی شیوا جان منم مثل بچه ها قه قه خندیدم!! خدا انشاالله دختر نازت رو برات نگه داره و برکت بده به زندگیتون.

««یا ایها الانسان ماغرک بربک الکریم»
خدایا شکرت بابت هدیه قشنگت....
۱۳۹۴/۱/۲۰ ۱۳:۲۶:۳۵
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۲/۷ ۰۰:۱۹:۴۷
(ویرایش)
سلام ساغر جون.امیدوارم زایمان خوب و راحتی داشته باشی.واسه همه منتظرا هم دعا کن.من که هنوز سه چهار ماهی تا زایمان وقت دارم ولی همش از خدا میخوام اونروزای آخر زیاد بهم سخت نگذره.شما رد لگن و اینا اذیتت میکنه؟
دخترم همه دنیامه
۱۳۹۴/۱/۲۱ ۱۴:۲۲:۲۲
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۷/۱۵ ۲۲:۱۰:۰۱
(ویرایش)
از لطف تک تکتون ممنونم عزیزان,امیدوارم شما هم نی نی گلتون رو به شادی بغل کنید ایشالا سایه خودتون و آقاتون رو سر نی نی های گلت
راه های خداوند خردمندانه و چاره های او حکیمانه است....
۱۳۹۴/۱/۲۱ ۱۴:۳۵:۰۷
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۷/۱۵ ۲۲:۱۰:۰۱
(ویرایش)

ایشالا سایه خودتون و آقا تون رو سر نی نی های گلتون باشه ببخشید تیکه تیکه شد جوابی که ارسال کردم اول با گوشی تو سایت بودم سخته یه خرده الان با کامپوتر وصلم.

مامان خدیجه جان قطره قطره ازم آب میرفت عین کسی که کنترل ادرارشو نداره میریزه خوشبختانه من ماه آخر مصرف مایعاتم خیلی زیاد بود خدارو شکر بچه به خشکی نیفتائه بود

بازم از لطف تک تکتون ممنونم ایشالا شما هم بیاید خاطراتتونو تعریف کنید

راستی ساغر جان با یه سری کارا میتونی زایمانو تحریک کنی جلو بیفته ها مثلا دم کرده بخوری راستی پله بلا پایین رفتن خیلیییی موثره واسه من که بود دو هفته زایمانم اومد جلو یا مثلا رقصیدن قر دادن به نظرم کمک میکنه بازم نظر ماما جونو بپرسی بهتر راهنماییت میکنه

در پناه خدا باشید و روز همتونم مبارک عزیزا

راه های خداوند خردمندانه و چاره های او حکیمانه است....
۱۳۹۴/۳/۹ ۱۵:۳۸:۲۴
آخرین حضور: ۱۳۹۴/۸/۵ ۱۵:۰۷:۴۳
(ویرایش)
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه من در 31فروردین زایمان کردم طبیعی الان پسره گلم یک ماه ونیم هست ایشالله در اولین فرصت میان خاطرات زایمانم رو مینویسم
برای شرکت در گفتگو باید وارد سایت شوید.×

پاسخ سوالات بر اساس تاریخ پرسش سوال

اردیبهشت 1403
ش ی د س چ پ ج
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031
یک زن وبسایت تخصصی بهداشت و سلامت زنان و مادران