(ویرایش)
بچه ها پس شروع میکنیم,بااجازتون جزیکو من میخونم,همینطور بریم جلو
…سایه جون هرچی قسمت آدمهاست همون میشه,مامان من بچشو یک هفته مونده به زایمانش از دست داد نمیدونی چقدرررر زجر کشید,از سینه هاش شیر میومد و اشک میریخت…۹سال پیش بود,پارسال یه مشکلی واس مامانم پیش اومده بود,یه شب من خاب دیدم یه پسر۸_۹ساله رو پای مامانم نشسته و داره صورت مامانمو بادستای کوچیکش ناز میکنه و بهش میگه غصه نخور مامان…وقتی بیدار شدم فهمیدم این همون ایلیا ست داداشی ک عمرش به این دنیا نبود…هنوز خابم جلو چشمه وقتی یادم میوفته بغض میکنم…