(ویرایش)
سلام...
قبلا هم داستانمو نوشته بودم نميدونم جوابي داده شده يا من پيدا نكردم
از اول اول ميگم امیدوارم کمکم کنید
امید اول به خداست بعد خانم خیابانی و شماها
هشت سالم بود فقط خواهرم یک دوچرخه داشت .
دوست خواهرم بهم گفت برو دوچرخه خواهرتو از انباری بیار باهم دوچرخه سواری کنیم
منم خوشحال رفتم آوردمش اون روی صندلی نشست و من روی میله دوچرخه
چرخیدیم چرخیدم یهو خوردیم به باغچه چپه شدیم
نفهمیدم دیگه چی شد خییییلی دردناک بود سه طبقه سریع رفتم بالا داشتم آتیش میگرفتم مامانم و خواهرم نبودن فقط بابام بود و همکارش داخل خونه سریع رفتم دستشویی دیدن لباس زیرم خونی تو عالم بچگی درش آوردم و شستمش خیس پام کردم و رفتم دوباره توی حیاط ! دیدم واقعا دووم نمیارم از درد دوباره اومده بالا رفتم دستشویی ادرار کردم خیلییی سوزش داشتم خیلی یواش یواش ادرار میکردم تا سوزشم کمتر باشه چند روز اینطوری بودم و به هیچ کس هیچی نگفتم !!
تا اینکه بزرگ شدم دوران راهنمایی بچه ها حرف از پرده بکارت میزدند اونجا فهمیدم پرده چیه کلی گریه کردم دیگه خواب خوراک نداشتم روز شب نداشتم نکنه اون حادثه مربوط به پرده بکارت من باشه نکنه من نتونم ازدواج کنم به هرکی میگفتم میگفت باید بری معاینه اما من میترسیدم از اینکه دکتر بگه بکارت نداری !! دلمو به حرف های نیمچه دار بقیه خوش میکردم که نه بابا بکارت اون ته مگه میشه همچین چیزی !! ولی ته دلم آشوب بود تا اینکه ازدواج کردم ۴ سال خونه خودمم اما دریغ از یک دخول
با دیالاتور دو سال پیش تمرین داشتم اما ول کردم چند وقت پیش انگیزه داشتم که دیگه میشه اما تا نصفه های راه رفت و من پاهام فقط میلرزید نعره میزدم که اخه چرا خدا باید همچین اتفاقی بیوفته ۱۷ سال که من دارم زجر میکشم از بچگی تا به الان
نیت کرده بودم برم پیش خانم خیابانی اما نمیدونم چرا بازم میترسم از همسرم خجالت ميكشم اين داستان جلوي اون تعريف كنم كلا خجالت ميكشم درباره ي اين موضوع با كسي حرف بزنم بعضي موقع فراموش ميكنم اما يهو به خودم ميام ميبينم چقدر از زندگي عقبم برنامم براي سال ديگه بارداري ميخوام تمام تلاشمو بكتم برام دعا كنيد تا قبل از رفتن پيش خانم خياباني مشكلم حل بشه