خاطرات درمان واژینیسموس

برای ارسال خاطره ابتدا وارد سایت شوید.×
۱۳۹۵/۷/۲۸ ۱۹:۵۱:۰۲
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۹/۲۵ ۱۶:۵۱:۳۲

سلام من بانوی 312 هستم شش سال ازدواج کردم چهار سال هم نامزد بودیم خدا می دونه یک خانم مبتلا به واژینیسموس چه روزهای سختی رو می گذرونه و بدتر از همه وقتی هست که همسر اون زن درکش نکنه همسر من یک مرد واقعی که حتی یک بار هم مشکلم رو به روم نیاورد حتی وقتی ناراحتی من رو می دید میگفت که مطمینه مشکل از خودشه و تمام این ها باعث می شد من هر روز در عذاب وجدان وحشتناک غرق بشم دو سال پیش فهمیدم که مشکلم چی هست ولی درمانش رو نمی دونستم تا اینکه مرداد امسال از طریق اینستا گرام انجمن رو پیدا کردم و خدا می دونه اون لحظه حس ادمی رو داشتم که داره تو دریای نا امیدی غرق می شه و اولین کسی که دستم رو گرفت و اجازه نداد نابود بشم مریم جون بود که دایرکت اینستا رو خیلی سریع و بسییییااااااار دلسوزانه جواب داد از همون لحظه اراده کردم تمرینام رو شروع کردم و حتی یک لحظه هم نا امید نشدم چون می دونستم مشکل من درمان پذیره روز عید غدیر اقدام کردیم خیییییلی استرس داشتم ولی دایم به خودم امید می دادم و می گفتم دیگه نا امیدی بسه و خدا می دونه اون لحظه چه حسی داشتم valentineهر دومون گریه می کردیم و هنوزم با یاداوری اون لحظه احساس می کنم چقدر به موسسین این انجمن مدیون هستم دوستای گلم ازتون خواهش می کنم هیچ وقت نا امید نشید و بدونید عزیزانی  هستن که با جون و دل ما رو راهنمایی میکنن و درمان قطعی این مشکل عملکردن به راهنمایی های اونا هست به امید موفقیت همه love

۱۳۹۵/۷/۲۲ ۱۶:۴۶:۲۸
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۱/۱۵ ۰۲:۱۰:۳۷

 سلام من دلنیا هستم از یزد من سال 91 عقد کردم و همون سال ب دلیل ترس از نزدیکی پرده بکارتم و رفتم جراحی کردم چون ما دخول کامل نداشتیم جلو گیری هم نداشتیم چون فکر میکردم ک حامله نمیشم اما حامله شدم و خدا ی پسر بهم داد فکر میکردم وقت زایمانت بشه طبیعی زایمان میکنم و ترسم میریزه و میتونم دخول داشته باشم اما وقت زایمانم نذاشتم معاینه کنن بخاطر ترسم یا همون واژینیسموس این شد ک سزارین شدم و بعد اینکه پسرم دوساله شد دیگه زندگیم داشت خراب میشد و شوهرم تحمل نمیکرد و میگفت باید جدا بشیم منم آدمم خلاصه بعد چهارسال قبلاسرچ کرده بودم و با بیماریم تا حدودی آشنا بودم تا اینکه مرداد 95دوباره سرچ کردم با تاپیک واژینیسموسیهای 95 آشنا شدم و ثبت نام کردم و مراحل درمانم و انجام دادم تا اینکه بعد سه هفته موفق شدم و خدارو صد هزار مرتبه شکر از تمام کسایی ک من و و خیلیای دیگه رو از زندگی بدی ک داشتیم نجات دادن تشکر میکنم (بارانای عزیزم و همکاران گلشون مریم و سلمای عزیز  و خانم دکتر خیابانی دستت همتون ومیبوسم 

۱۳۹۵/۷/۱۹ ۲۱:۴۹:۴۸
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۹/۲ ۱۰:۴۶:۳۵

سلام. مریم هستم. بانوی 326... چقدر این عددو دوست دارم😊 24سالمه. 2سال پیش عقد کردم و یک ساله عروسی. توی دوران عقد که اصلا فکر دخول نبودیم. شب عروسی من بدجور مریض شدم و ماه عسل و پاگشاها و شاغل بودنمون باعث شده بود خیلی کم وقت داشته باشیم. همسرم هم خیلی اصرار داشت باید سرفرصت و با آرامش انجام بدیم...فکر میکنم 1ماهی گذشت تا وقت پیدا کردیم.من خوابیدم و پاهامو باز کردم ولی وقتی همسرم فشار می آورد سوزش و درد شدیدی بود که نفسم بند می اومد و با گریه گفتم تمومش کنیم. ایشونم گفت برا بعد. یکی دوبار دیگه هم اقدام کردیم ولی موفق نشدیم. همسرم میگفت پاهاتو سفت میکنی نمیذاری من بیام جلو. و من با گریه و هق هق میگفتم غیرارادیه😢 ایشونم از خیرش میگذشت. تقریبا دوماه بعد عروسی رفتم پیش یه متخصص معروف. گفت بخواب برا معاینه.منم با شجاعت رفتم خوابیدم! چشمتون روز بد نبینه یه دستگاهی آورد که دهانه واژنو اندازه کله بچه باز میکرد! خیلی خیلی درد وحشتناکی داشت و اینقدر گریه کردم و جیغ زدم رفتم بیرون همه نگاهم کردن😐خانم دکتر گفت عفونت شدید داری و نمونه برداشت برا آزمایش سرطان دهانه رحم. بعدش چنان افتادم تو رختخواب انگار زایمان کردم! تازه لکه خون هم دیدم😔 خلاصه این ناتوانی رو گذاشتیم به پای عفونت... هربلار که پیش دکتر میرفتیم یسری دارو میداد و میگفت دداری خوب میشی. یکی از داروها پماد داخل واژن بود که باید با اپلیکیتور استفاده میشد.(اپلیکاتور یه استوانه به قطر حدود3 و طول 15 هستش که توش پر پماد میشه و داخل رحم خالی میشه). هربار که همسرم پماد میزد عذاب میکشیدم ولی تحمل کردم. بعد از حدود 9ماه دکتر گفت کامل خوب شدی. لوس نشو و به همسرت اجازه دخول بده. گناه داره😐 و باز هم نشد...

چون فکر میکردم مشکلم بخاطر عفونته سرچی نمیکردم. تقریبا مرداد ماه بود که بعد از کلی گریه و ناراحتی تو نت سرچ کردم و ماماسایت و خاطرات و تجربیات بچه ها همانا... امید من همانا😄 به همسرم گفتم خیلی استقبال کرد و از فرداش شروع کردم...هرروز کلی ذوق میکرد😄و من انگیزه میگرفتم. کل درمانم حدود 50روز کشید. 2بار پریود شدم و چندبار سفر رفتم... آخرم اینقدر هول بودم از سایز 9 رفتم برا اقدام! سایز همسرم 13 هست😆  خداروشکر جواب گرفتم. چون واقعا ترس ذهنی نداشتم فقط انقباض بود... البته کمی درد و سوزش دارم هنوز. ولی به مرور داره بهتر میشه😊

داشتم فکر میکردم خیلیا شاید اوایل ازدواج طول بکشه تا دخول کامل انجام شه، و براشون ناراحت کننده باشه. ولی برای ما واژینیسموسی ها این درد و سوزش لذت بخشه😄 ان شاالله همتون تجربش کنید😆

ممنونم از دوستای خوبم بارانا جان. مریم عزیز و سلمای گل و خانم خیابانی بزرگوار... هیچوقت فراموشتون نمیکنم🌷

امشب شب تاسوعاست... ان شاالله حضرت ابوالفضل دستگیرتون باشه...آمین

مریم بانو... بانوی 326💋

۱۳۹۵/۷/۱۹ ۱۷:۳۶:۲۵
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۱/۱۴ ۱۸:۱۸:۰۷

این خاطره رو مینویسم تا همونجوری که من یه روزی با خوندنه خاطراته اینجا در اوج ناامیدی روزنه امیدی به درمان مشکلم یافتم راه گشا و امید بخشه دختر خانم هایی بشه که مشکل واژینیسموس دارن یا بهتر بگم ازدواج کردن و هنوز باکره موندن . وقتی بله ی عقد رو گفتم و مراسم عقد تموم شد همسرم تزم خواست برای شام منزلشون برم تنها!!!وقتی میخواستم برم مامانم منو کشید منار و به اصطلاح توصیه های مادرانه کرد که مواظب باشییا کاری نکنیدا!!! منم همون شب از همسرم خواستم که تا عروسیمون سکس کامل نداشته باشیم. به خاطره کار پدرم تو دوران عقد مادر و پدرم شهرستان میرفتن و ما دو تا فرصت تنها موندن با همو زیااااد داشتیم دقیقا هر بار قبل از اینکه مادرم بخواد بره توصیه های مادرانه اش رو تکرار میکرد که یادت باشه ها نکنه کاری کنید و بیفتی رو خونریزی و منم نیستم !!! با اینکه به جز سکس کامل همه جوره همسرم و ارضا میکردم اما پس زمینه ذهنم ترس از خونریزییه زیاد و درد و زجره دخول به مرور زمان رشد میکرد . نزدیکای عروسیمون زد و دوست صمیمی ام هم عروسی کرد دیگه بدتر ز بدتر !!! چون هرروز زنگ میزد که ما نتونستیم سکس کامل داشته باشیمو از ترس هاش میگفت وقتی هم موفق شدن به سکس کامل به من میگفت حالا صبررر کن میبینمت !!! از دخول یه هیولا ساخته بودم که هیچ حریفه شکست دادنش نبودم😖 از بعد از عروسیمون هربار که میخواستیم سکس داشته باشیم جوری همه بدنم میلرزید و عرق میکردم که انگار وقته مرگمه.شوهرمم جز یکی دو باره اول که به حسابه بی تجربه گیم میذاشت بقیه مواقع ناراحت و عصبی میشد که اه تو که نمیذاری هرچند بعدش از همون طرقه نامزدی ارضا میشد ولی من از ناتوانیم زجر میکشیدم گریه میکردم افسرده میشدم سرتونو درد نیارم هیچکسی رو هم نداشتم که باهاش دردودل کنم به همه گفته بودم انجام دادیم!!! فقط حسرته زن و شوهرایه اطرافمو میخوردم نمیدونم حکمتش چی بود که با اینکه از همون ماههای اول با ماماسایت آشنا شدم ولی نمیتونستم عضو شم و یکسال و نیم به تلخی گذشت تا ماه مبارک رمضان به یومنه برکته این ماه با سلما تو اینستا آشنا شدم شرح حال هارو خوندم اشک ریختم و غبطه خوردم اول باورم نمیشد که مجانی و غیر حضوری کسی واسه درده من درمان داشته باشه ولی وقتی با این عزیز چت کردم متوجه شدم هنوزم تو این دوره انسانهایی پیدا میشن که بی چشمداشت و محض رضای خدا برای مشکل و درده دیگران علاج باشن .تمریناتمو شروع کردم با ذوق به سلما تو اینستا تکست میدادم و سریع تشویقم میکرد به ادامه .خیلییییی مدیونتم سلماجان . بعد هم با انجمن ماماسایت و بچه هایی که مثل خودم بودن ادامه دادم تا ۳۰شهریور ۹۵ بانوی کامل شدم خدارو شاکرم و قدردانه محبت های بی دریغه اکیپه ماماسایت. دوستانی که شرایط منو دارید ناامید نشید منم تو طوله درمان سختی کشیدم حرف شنیدم پس رفت کردم ولی جا نزدم با تمام قوا و با انرژی تمرین کنید تا افکاره منفی و اشتباهه ذهنتون رو شکست بدین دخول کامل نه درد داره نه خونریزی نه عذاب نه زجر اینو با تمریناتتون کامل بهش میرسید.

سلامت و سرزنده و شاد باشید.

نوترا واژینیسموسییه قدیم و بانوی شاده امروز😋😘😘

۱۳۹۵/۷/۱۸ ۰۱:۱۰:۵۶
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۱۲/۲۰ ۲۲:۰۷:۳۳

گاهي انسانهايي در زندگيت نقش دارند كه نه انها را ديده اي ونه ميشناسي انها برايمان همان فرشته هايي هستند كه خداوندوقتي صداي فريادتان را ميشنود انها را باشما آشنا ميكند بدون شك مريم عزيزم وسلماي عزيزم شما همان فرشتگانيد.
الان كه ميخوام به٦سال پيش برگردم دلم ميگيرد وچشمانم اشك ميباردودستام ميلرزه فقط ميدونم سخت بود خيلي سخت خيلي
٦سال پيش باهمسرم شهريور ازدواج كردم روزهاي خوبي بود تصميم گرفته بودم زيبا زندگي كنم با ارامش وشاد شب اول چون خسته بوديم تصميم گرفتيم بزاريم براي روزهاي بعد ما بايد ميرفتيم شهر ديگه براي زندگي وقتي اومديم تصميم گرفتيم رابطه داشته باشيم من از دردش واهمه داشتم اما مشكلي نداشتم زن زير افتادم وپاهام رو باز كردم وهمسرم آلت رو وارد كرد من دردم گرفت جيغ زدم اونم سريع كشيد گفتم چرا نزدي گفت خوب دردت گرفت منم خوشحال شدم همسرم مرد خوب ودلسوز ومهرباني بود وخيلي مراقب همچيز شادوسرزنده وخيلي مزاج گرمي داشت منم گرم بودم ودايم دنبال رابطه هيچي همينطور امروز وفردا كرديم تا يك هفته گذشت ودوباره همونطور افتادم وهمسرم وارد كرد اما هرچه فشارميداد پاره نميشد گفت التم كاملا سفت نيست نميتونه بعدش بيخيال شدگفتيم چون زياد رابطه داريم توانايي برا خيلي سفتش نداره خوب تا اينكه ٢شب بعد خواستيم اقدام كنيم يه لحظه بي حد ترسيدم خيلي كه از جام بلندشدم رفتم گوشه اتاق گفتم نه توروخدانه نميتونم دست وپام ميلرزيد اونشب نميدونم چراايقد از دخول ترسيدم شايد هنوز حس اخرين بار توبدنم بود كه نشدوهمسرم بغلم كرد گفت بخوابيم و ديگه نتونستيم همش ترسيدم و دنيا سياه شده بود ما ٣سال اول بچه نميخواستيم وهركس ميپرسيد ميگفتيم فعلا نه وهروقت من ناراحت بودم همسرم ميگفت فرض كن عقديم اما ميترسيدم ولي دنبال ترسم بودم دايم سرچ كردم اما هيچي نديدم دكتر زنان رفتم فايده نداشت تا اينكه يبار ازپشت رابطه داشتيم آلتش رفت داخل واژنم يه سوزش كم ومقداري خون اومد همسرم فكركرد همشو زده اما بعد رفتم دكترزنان گفت ازپايين پردت پاره شده فقط يكم كار داره اين ژله مينويسم استفاده كن ترس نداره پردتم خيلي ساده وراحته هيچي بازهم نتونستيم باز دكتر زنان تا اينكه فهميدم ٢سال پيش اين بيماريم رواني است نه جسمي رفتم مشاور چندين جلسه رفتم متد وارسي كگل وريلكسيشن مث همينجا بود امامتدبعدي كه مهمترينه كه من همون روز اول وقتي متدديلاتورها روديدم فهميدم اينجوري درسته اون خانمه برام گفت باانگشت اما فايده نداشت خيلي از ترسمو ريخت وحتي گاهي باالت همسرم رو سر واژنم ميبردم اما داخل ميترسيدم
زندگيمون داشت وارد مشكلات ميشد بعداز٣سال وبچه ميخواستيم خانواده ها فشار مي اوردن وديگه بحثها شروع شد عصبانيتها و..خوب معلومه رابطه جنسي خودش ارامبخشه ولي ما نميتونستيم تا اينكه همش همسرم ميگفت كاري نميكني منم ميگفتم هرچي شما بگي اما فايده نداشت تا امسال تو ارديبهشت گفت من بچه ميخوام مهم نيس بيا بجه دار شيم به روش ديگه اما دركنارش حرفهاش اذيتم ميكرد تا يه شب گفت گفتم بهم مهلت بده گفت تا كي گفتم تا شهريور گفت باشه توتنبلي باز كاري نميكني من كه تو همه شبهام گريه وزاري بود اشك واه بود كه خيلي وقتها وقتي همسرم ميخوابيد بعدشروع ميشد وگرنه اگر صداي گريمو ميشنيد ميگفت فقط گريه ميكني و...
هيچي اونشب همسرم خوابيد، بخدا گفتم من نميدونم چراگفتم شهريور اما توكمكم كن تا اينكه گذشت يه روز تو اينستا خانم خياباني جعبه شيريني گذاشته بود نوشته بود اين شيريني خوردن داره رفتم سراغش ديدم اره نوش جونت خانم خياباني اميدوارم هرلحظه زندگيتون شيرين وشيريني باشه اونجا بود ديدم وامدم سايت خوندم وپريود شدم بعداز پريوديم كه ازمسافرتم برگشتم به همسرم گفتم اين راه عقلانيه ترسم ميريزه بعد كمكم جلو ميرم قبول كرد ووارد سايت شدم 
١٤شهريور شروع كردم وروز١٠ مهر،بانو شدم در اين مدت١٢روز پريود بودم اما همه انچه كه بود اجرا ميكردم وزماني كه گوش پاكن رو وارد كردم خيلي اروم شدم حس كردم يه چيزي واردكردم واقعا تا باديلاتور راحت نميشدم سايز بعد نميرفتم همه ديلاتورها رو وقتي وارد ميكردم در واژنم ميچرخوندم وانگاركمكم ميكرد ورودي واژنم بازتر بشه وقت ورود ديلاتورها مشكل داشتم ولي صبر ميكردم ونفس عميق وريلكسيشن كه خيلي موثربود هميشه با انرژي ميرفتم سراغ تمرينم ودايم انچه دوستان درسايت مينوشتن وهمانطور هرچه مريم جون وسلما جون جواب ميدادم ميخوندم حتي ايقد گاهي جوابشون كمك كننده بود فكر ميكردم واقعا نزديكمه بينهايت ازشون ممنونم بعداز اقدام يه سنگيني يه بار از رو دوشم برداشته شد سبك شدم و من هرشب اقدام كردم وهربار راحتتر واينكه همسرم ديرتر ارضا شدوالان بااينكه٧روز گذشته اما خودم هم تحريك ميشم
اين راه حتما جواب ميده شك نكنيدفقط با اميد وپشتكار انجامش بديد
خدايا شكرت
ممنونم از خانم خياباني از مريم جون وسلماي عزيز هيچوقت فراموش نميكنم وهرلحظه دعاتون ميكنم وبهترينها رو ازخدا براتون ميخوام.

 

۱۳۹۵/۷/۱۷ ۱۹:۰۴:۰۱
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۱/۳۰ ۱۲:۱۰:۰۲

23 ساله هستم و شهریور 93 عقد کردم با همسرم قرار گذاشتیم که در دوران عقد رابطه کامل نداشته باشیم.
فروردین امسال عروسی کردیم و چند روز بعد اقدام کردیم ولی متاسفانه قبل از شروع از استرس و ترس زیادی که داشتم بدنم داغ میشد و میلرزیدم.
همسرم وقتی دید دارم میلرزم گفت نگران نباش اصلا ادامه نمیدیم و میذاریم برای وقتی که آمادگی کامل داری و در آرامش هستی.
اوایلش ناراحت بودم ولی همش رو خودم کار میکردم که سخت نیست و همه انجام میدن تا اینکه یه روز به همسرم گفتم امروز انجام بدیم من خوبم و میتونم
ولی باز هم همون ترس و لرزش داشتم
تا اینکه تصمیم گرفتم به متخصص مراجعه کنم بعد از دوماه. معاینه شدم و گفتن پردت نازکه و هیچ مشکلی برای نزدیکی نداری با تلاش درست میشه و در نهایت اگه نشد باید جراحی کنی.
با حرف خانم دکتر امیدوار شدم و دوباره رفتیم برای اقدام ولی نمیشد که نمیشد
دیگه ناراحت و افسرده شدم و مدام گریه میکردم ولی همسرم بهم روحیه میداد و میگفت هیچ وقت نترس و اینو بدان که من هیچگاه مجبورت نمیکنم و به زور ازت نمیخام حتی اگه تا آخر عمرمون باشه.
ولی من اینو میدونستم که مقصر منم و مشکل بزرگی تو زندگیم هست و نمیتونستم خودمو قانع کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده. از طرفی مادرم همش سرزنش میکرد و میگفت این همه آدم انجام میدن فقط تویی که استثنا هستی.
هر روز روحیم بدتر و بدتر میشد و میگفتم کاش هیچ وقت ازدواج نمیکردم.
تا اینکه از طریق کانالی در تلگرام که مطالبی درمورد مسایل جنسی و زناشویی مطرح میکرد و مدیر کانال یه پزشک سکس تراپیست بود آشنا شدم و تصمیم گرفتم مشکلم را براشون عنوان کنم.
ایشون در جوابم از اصطلاح واژینیسموس استفاده کرد و اونجا بود که فهمیدم من بیمارم و البته قابل درمان.
کمی امیدوار شدم تصمیم گرفتم به سکس تراپیست در شهرستان خودمون مراجعه کنم و برای اینکه با بیماری خودم بیشتر آشنا بشم شروع به جستجو واژه واژینیسموس در اینترنت کردم و با ماماسایت آشنا شدم.
با همسرم مطرح کردم ایشون هم از این روش درمان استقبال کرد و گفت اگه این همه از این راه درمان شدن پس تو هم میتونی.
خودش برام وسایل درمان را تهیه کرد و مجبورم کرد شروع کنم با اینکه من از ترس باز هم سعی میکردم به بهانه ای عقب بندازم.
شروع کردم و حین تمرین گاه ناامید میشدم ولی همسرم بهم روحیه میداد تا اینکه بعد از گذشت یک ماه و نیم درمان شدم.
موفقیتم را مدیون سلما و مریم عزیز هستم و آرزوی بهترین ها را براشون دارم.
از همسرم هم تشکر میکنم که اگه همکاری و همیاری ایشون نبود شاید هنوز درگیر این مشکل بودم.

۱۳۹۵/۷/۱۷ ۰۰:۲۶:۳۲
آخرین حضور: ۱۳۹۷/۱/۱۹ ۰۸:۳۴:۳۲

سلام 

من پریا هستم..همیشه این سوال تو ذهنم بود که چرا از تصور رابطه جنسی حس ناخوشایندی بهم دست میده..با اینکه معاشقه رو دوست داشتم..با خودم میگفتم شاید بخاطر ترس و تجربه نکردن باشه..خیلیا رو میشناختم که میگفتن تو دوران عقد ناخواسته بکارتشون رو از دست دادن اما برای من چنین چیزی غیر قابل تصور بود..چون اصلا اجازه نمیدادم حتی به دهانه واژنم نزدیک بشه..تا اینکه بالاخره جشن عروسی برگزار شد اما دریغ از یک رابطه موفق..چون قرار بود چند روز بعدش برم دانشگاه به همین خاطر همسرم به اصرار خودم میگفت بخاطر تو فعلا ازدواج نمیکنیم و میذاریم واسه تعطیلات..ما فکر میکردیم مشکلی در کار نیست و فقط به خواسته خودمون این کار رو انجام نمیدیم..یادمه هر روز با هم قهر و دعوا داشتیم..چند ماه اول همش قهر و آشتی..هر بار هم تصمیم میگرفتیم ازدواج کنیم اما ناموفق بودیم..کلی مطالعه میکردیم اما اصلا داخل نمیرفت..یک سال به همین منوال گذشت..با تمام خاطرات بد..تو این مدت فکر میکردم همسرم مشکل داره و نمیتونه..اون اعتماد به نفسش رو از دست داده بود و منم بارها بهش گفتم آلتت مشکل داره برو دکتر..بیچاره باورش شده بود مشکل داره..با اینکه سالم سالم بود و هست..تو این مدت من به همسرم میگفتم اگه فکر دخول حتی از ذهنت عبور کنه من متوجه میشم و تو همون حالت رهات میکنم..اخه دست خودم نبود..تا میخواست وارد کنه تمام حسم میپرید و ولش میکردم..اونم از ترس تو کف موندن..دیگه به دخول فکر نمیکرد و به همون لاپایی قانع بود..اما این افکار حتی یک شب رهام نمیکرد..حتی اگر همسرم وانمود میکرد که به این وضع راضیه دلم آروم نمیگرفت..یعنی فرق من با بقیه چیه..فکر میکردم تقدیر اینه که ما اینجوری بمونیم..بالاخره یک بار دیگه تصمیم گرفتیم امتحان کنیم..قبل رابطه رفتم واسه معاینه و با کلی جیغ و داد نذاشتم معاینه کنه..دکتر گفت خانوم شما اصلا نمیذاری نزدیکت بشن..بیچاره شوهرت..حتما برو سکس تراپیست شاید واژنیسم داری..منم زیاد حرفاشو جدی نگرفتم..
این بار یک سال و سه ماه گذشته بود..نماز زفاف خوندیم و امتحان کردیم اما باز هم نشد..به اصرار من فردا هم امتحان کردیم و به خودم گفتم موقع ضربه فرار نکن و به همسرم گفتم سریع بزن..اما به قدری درد داشت و با تمام وجود فریاد کشیدم و رفتم کنار..تازه فقط یکی دو سانت رفت و برگشت..یه مقدار از پرده از بین رفت..حدود یه قطره هم خون اومد..هم خوشحال بودم هم درد داشتم..اما مشکل من حل نشده بود و با این تجربه بد حس کردم هیچ وقت دیگه نمیتونم رابطه داشته باشم..هر چی هم تو اینترنت سرچ میکردم مشکلم حل نمیشد و هیچی پیدا نمیکردم..چون وقتی به کلمه واژینیسموس برخورد میکردم سریع ازش عبور میکردم و میگفتم من بیمار نیستم من یک واژن دارم که همسرم باید بتونه وارد بشه..و همیشه به همسرم میگفتم اگه مشکل از منه پس بگو چیه؟تا اینکه یک شب که باورم شد خودمو خیلی سفت میگیرم..تو اینترنت سرچ کردم علت سفت گرفتن خود هنگام رابطه جنسی..و با اندکی تفحص رسیدم به تاپیک بارانای عزیز..اینجا بود که احساس کردم دری از یه دنیای دیگه به روم باز شده..اون روزها خوابگاه بودم و ایام امتحان..نمیدونستم چه جوری  به همسرم بگم..وقتی برگشتم برای همسرم همه چیز رو تعریف کردم و راه درمان هم توضیح دادم..اولش گفت نمیشه همینجوری به یه سایت اطمینان کرد..اما وقتی کامل حرفامو شنید گفت این درمان منطقی به نظر میرسه و کلی خوشحال شد..دیگه نگران بیمار بودن خودش نبود‌‌..چقدر من بد بودم..

و اما شروع درمانم..با کگل شروع کردم و متاسفانه به دلیل تصورات واهی با انجام کگل سرم گیج میشد و حالت تهوع پیدا میکردم..بارها و بارها تمرین کردم..نا امید شدم..تمرین کردم تا اینکه این حالت از بین رفت و تونستم این حرکت رو انجام بدم..بعد چند روز فکر کردن رفتم سراغ گوش پاکن..دیدم نمیتونم ولش کردم..دوباره رفتم سراغش و با هزار سختی وارد شد..اما به قدری حس ناخوشایندی بود که دیگه ولش کردم..شرایطمم خوب نبود..پدرم سخت بیمار بودم و دو ماه بعد از دستش دادم..روزهای بدی بود..دیگه به کلی از فکرش بیرون اومده بودم تا اینکه یک ماه بعد یعنی اواخر شهریور دوباره وارد انجمن شدم و بلافاصه پس از پریدی شروع کردم..وقتی شرح حال بچه ها رو خوندم نیرو و توانم چند برابر شد و گفتم منم باید بتونم..با تمام توانم شروع کردم از دیلاتور صفر..روزی دو نوبت تمرین میکردم و اصلا نمیذاشتم نا امیدی بیاد سراغم..همسرمم خیلی بهم کمک میکرد و مشوق من بود..با هر حالت چندشی مبارزه کردم و بالاخره پس از۱۳ روز تلاش تونستیم اولین دخول رو داشته باشیم..باورش خیلی سخته..همسرم خیلی خوشحال شد و الان دیگه یه مرد کامل شده..به قول خودش تازه فهمیده رابطه چیه..البته هنوز کار داره تا لذت بخش تر بشه..سپاسگزاری فراوان از مریم و سلما جون عزیز که با تمام وجود بهم کمک کردن و پاسخگوی سوالاتم بودن..خدا خیلی دوستتون داره که تماما باعث خیر هستید..هیچوقت اینجا رو فراموش نمیکنم

از شما دوستان میخوام بدونید که تنها نیستید و درمانتون قطعیه فقط کافیه حرکت کنید

۱۳۹۵/۷/۱۶ ۱۲:۰۱:۴۵
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۳/۱ ۰۹:۴۱:۲۷

سلام..من ياسمين هستم 24 سالمه از خوزستان ,, واقعا باورم نميشه که منم بلاخره مثل تمام کسايى که بانو شدن دارم شرح حالمو مينويسم .. چون اسلام.. واقعا باورم نميشه که منم بلاخره مثل تمام کسايى که بانو شدن دارم شرح حالمو مينويسم .. چون اصلا باور نميکردم که منم يه روزى بانو بشم. 
من نزديک به سه ساله که ازدواج کردم ولى متاسفانه با همسرم نزديکى نداشتم شب و روز کارم شده بود گريه و گريه به خاطر مشکلم از همه دور شده بودم خودم رو لايق هيچى نميدونستم از خودم بدم ميومد و دلم به حال همسرم ميسوخت حتى بهش گفتم ازم جدا بشه و بره دنبال زندگيش و خوشبخت باشه ولى اون قبول نميکرد. پيش انواع و اقسام مشاور ها و متخصص زنان رفتم که هر کدوم به نوعى منو مسخره ميکردن و ميگفتن اگه به همين وضع ادامه بدى شوهرت ازت جدا ميشه يا اينکه ميگفتن فلان دارو رو بخور فلان ژل رو استفاده کن فلان دمنوش رو بخور و حتى سرى آخر دکتر زنان بهم گفت بيا عملت کنم که من تا رسيدن به خونه از ترس عمل گريه کردم و يه گوشه از خونه نشستم و به خدا گفتم چرا منو آفريدى چرا بايد بخاطر نزديکى که يه چيز شرعيه اينهمه اذيت بشم و بترسم. چرا بايد انقدر پيشم عجيب باشه.مگه نگفتى درد رو ميدى درمون هم ميدى پس چرا من نميتونم انجامش بدم. حتى گاهى وقتا استغفرالله فکر خودکشى به سرم ميزد ولى بعد به شيطون لعنت ميفرستادم.خودمو تو زندگى همسرم يه موجود اضافه ميديدم و احساس خيلى بدى داشتم.حتى روم نميشد ازش چيزى بخوام.نبايدم ميخواستم.خلاصه تو همين جريانات کم کم شروع کردم با خدا حرف زدن و بيشتر بهش نزديک شدم و با شروع سال نو يکدفعه يه خوشحالى عميق که تا حالا تجربه ش نکرده بودم سراغم اومد انگارى که يکى ته دلمو قرص کرده بود که امسال واست سال خوبيه نميدونم چه حسى بود ولى اونقدر قوى بود که اميدمو صدبرابر کرده بود .
يه روزى که يه دل سير با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم نميدونم چى شد که تو اينترنت مشکلم رو سرچ کردم و دقيقا صفحه ى اول نوشته بود واژينيسموس و پايينش نوشته بود سلام من بارانا هستم يه واژينيسموسى شديد... روش کليک کردم و هرچى بيشتر خوندم اشک تو چشمام بيشتر جمع شد چون دقيقا انگار يکى حرفاى من و دردامو نوشته بود اون انجمن مال سال 93 بود ..پيش خودم گفتم آخه من تو اين سه سال اينهمه تو اينترنت گشتم چرا الان بايد اينو پيدا کنم .کاشکى من سال نودوسه با بارانا آشنا ميشدم و گفتم کاش واسه امسالم يه انجمن باشه تو همين سايت و پايين صفحه رو که نگاه کردم ديدم نوشته انجمن سال 95 روش کليک کردم و آشنايى من با مريم و سلما جون و بچه هاى اتاق روحيه از اونجا شروع شد تا مشکلمو نوشتم همه جواب دادن انقدر روح   يه ى شاد و خوبى داشتن که انگار اينا تو زندگيشون هيچ مشکلى نداشتن..واقعا فرشته بودن فرشته هاى واقعى کسايى که تورو مسخره نميکردن به خاطر مشکلت بلکه اميدوارت ميکردن اونا مشکل من رو داشتن و واقعا تک تک حس ها و حالت هامو درک ميکردن 
من به لطف خدا و با کمک فرشته هاى زمينى تمريناتمو شروع کردم و جورى پيشرفت داشتم تو تمرينات که خودمم تعجب کرده بودم. آخه کسى که از بدن خودش ميترسه و حتى از دست زدن بهش وحشت داره و پاهاش قفل ميشه چجورى ميتونه تک تک ديلاتورا رو شکست بده و بلاخره بانو بشه 
ولى من تونستم.....من بانو شدم... و من معنى زندگى رو فهميدم. با تلاش خودم و با کمک تمام اون فرشته ها ...روحيه ى اونا و کمکاشون انگارى يه معجزه بود که اراده مو قوى کرد و بهم قدرت داد ...مثل اينکه سر يه دوراهى نشسته باشى و غمگين يه راهش انتهاش به زندگى خوب و خونه ى گرم و پر از عشق ختم ميشه و يه راهش به خونه ى سوتو کور و تاريک و پر از افسردگى يه دفعه يکى بياد دستتو بگيره و با اجبار هم که شده بلندت کنه و به خونه ى پر عشق تورو ببره اولش پاهات ميلرزه و ميترسى و نميتونى جلو برى چون خيلى سختى ديدى و قدرت ريسک ندارى ولى اون نفر با حرفاى قشنگش اونقدر آرومت ميکنه که نميفهمى چجورى دارى جلو ميرى و هرچقدر جلو ميرى اطرافت قشنگتر و اميدت بيشتر ميشه و بعدشم يه خونه و يه گرما و زندگى زيبا رو تجربه ميکنى
اميدوارم همه ى واژينيسموسى ها اين خونه ى پر عشق رو تجربه کنن و به سلما جون و مريم جون و بقيه ى دوستاى عزيزم اعتماد کنن و قدم اولشون رو محکم بردارن چون اگه بهشون اعتماد نکنن و به توصيه هاشون عمل نکنن و نااميد بشن آخرش به خونه ى سوت کور و پر از افسردگى ميرسن
مهم اينه که خودمون رو باور داشته باشيم و به توانايى هامون ايمان
التماس دعاصلا باور نميکردم که منم يه روزى بانو بشم. 
من نزديک به سه ساله که ازدواج کردم ولى متاسفانه با همسرم نزديکى نداشتم شب و روز کارم شده بود گريه و گريه به خاطر مشکلم از همه دور شده بودم خودم رو لايق هيچى نميدونستم از خودم بدم ميومد و دلم به حال همسرم ميسوخت حتى بهش گفتم ازم جدا بشه و بره دنبال زندگيش و خوشبخت باشه ولى اون قبول نميکرد. پيش انواع و اقسام مشاور ها و متخصص زنان رفتم که هر کدوم به نوعى منو مسخره ميکردن و ميگفتن اگه به همين وضع ادامه بدى شوهرت ازت جدا ميشه يا اينکه ميگفتن فلان دارو رو بخور فلان ژل رو استفاده کن فلان دمنوش رو بخور و حتى سرى آخر دکتر زنان بهم گفت بيا عملت کنم که من تا رسيدن به خونه از ترس عمل گريه کردم و يه گوشه از خونه نشستم و به خدا گفتم چرا منو آفريدى چرا بايد بخاطر نزديکى که يه چيز شرعيه اينهمه اذيت بشم و بترسم. چرا بايد انقدر پيشم عجيب باشه.مگه نگفتى درد رو ميدى درمون هم ميدى پس چرا من نميتونم انجامش بدم. حتى گاهى وقتا استغفرالله فکر خودکشى به سرم ميزد ولى بعد به شيطون لعنت ميفرستادم.خودمو تو زندگى همسرم يه موجود اضافه ميديدم و احساس خيلى بدى داشتم.حتى روم نميشد ازش چيزى بخوام.نبايدم ميخواستم.خلاصه تو همين جريانات کم کم شروع کردم با خدا حرف زدن و بيشتر بهش نزديک شدم و با شروع سال نو يکدفعه يه خوشحالى عميق که تا حالا تجربه ش نکرده بودم سراغم اومد انگارى که يکى ته دلمو قرص کرده بود که امسال واست سال خوبيه نميدونم چه حسى بود ولى اونقدر قوى بود که اميدمو صدبرابر کرده بود .
يه روزى که يه دل سير با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم نميدونم چى شد که تو اينترنت مشکلم رو سرچ کردم و دقيقا صفحه ى اول نوشته بود واژينيسموس و پايينش نوشته بود سلام من بارانا هستم يه واژينيسموسى شديد... روش کليک کردم و هرچى بيشتر خوندم اشک تو چشمام بيشتر جمع شد چون دقيقا انگار يکى حرفاى من و دردامو نوشته بود اون انجمن مال سال 93 بود ..پيش خودم گفتم آخه من تو اين سه سال اينهمه تو اينترنت گشتم چرا الان بايد اينو پيدا کنم .کاشکى من سال نودوسه با بارانا آشنا ميشدم و گفتم کاش واسه امسالم يه انجمن باشه تو همين سايت و پايين صفحه رو که نگاه کردم ديدم نوشته انجمن سال 95 روش کليک کردم و آشنايى من با مريم و سلما جون و بچه هاى اتاق روحيه از اونجا شروع شد تا مشکلمو نوشتم همه جواب دادن انقدر روح   يه ى شاد و خوبى داشتن که انگار اينا تو زندگيشون هيچ مشکلى نداشتن..واقعا فرشته بودن فرشته هاى واقعى کسايى که تورو مسخره نميکردن به خاطر مشکلت بلکه اميدوارت ميکردن اونا مشکل من رو داشتن و واقعا تک تک حس ها و حالت هامو درک ميکردن 
من به لطف خدا و با کمک فرشته هاى زمينى تمريناتمو شروع کردم و جورى پيشرفت داشتم تو تمرينات که خودمم تعجب کرده بودم. آخه کسى که از بدن خودش ميترسه و حتى از دست زدن بهش وحشت داره و پاهاش قفل ميشه چجورى ميتونه تک تک ديلاتورا رو شکست بده و بلاخره بانو بشه 
ولى من تونستم.....من بانو شدم... و من معنى زندگى رو فهميدم. با تلاش خودم و با کمک تمام اون فرشته ها ...روحيه ى اونا و کمکاشون انگارى يه معجزه بود که اراده مو قوى کرد و بهم قدرت داد ...مثل اينکه سر يه دوراهى نشسته باشى و غمگين يه راهش انتهاش به زندگى خوب و خونه ى گرم و پر از عشق ختم ميشه و يه راهش به خونه ى سوتو کور و تاريک و پر از افسردگى يه دفعه يکى بياد دستتو بگيره و با اجبار هم که شده بلندت کنه و به خونه ى پر عشق تورو ببره اولش پاهات ميلرزه و ميترسى و نميتونى جلو برى چون خيلى سختى ديدى و قدرت ريسک ندارى ولى اون نفر با حرفاى قشنگش اونقدر آرومت ميکنه که نميفهمى چجورى دارى جلو ميرى و هرچقدر جلو ميرى اطرافت قشنگتر و اميدت بيشتر ميشه و بعدشم يه خونه و يه گرما و زندگى زيبا رو تجربه ميکنى
اميدوارم همه ى واژينيسموسى ها اين خونه ى پر عشق رو تجربه کنن و به سلما جون و مريم جون و بقيه ى دوستاى عزيزم اعتماد کنن و قدم اولشون رو محکم بردارن چون اگه بهشون اعتماد نکنن و به توصيه هاشون عمل نکنن و نااميد بشن آخرش به خونه ى سوت کور و پر از افسردگى ميرسن
مهم اينه که خودمون رو باور داشته باشيم و به توانايى هامون ايمان
التماس دعاflower

۱۳۹۵/۷/۱۵ ۱۲:۴۶:۳۲
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۳/۲۲ ۱۳:۳۷:۵۷

سلام من مهراوه هستم 30 ساله از تهران من دهم مهر 93 ازدواج کردم یک سال و دو ماه نامزد بودیم تو این دوران که اصلا به فکر دخول نبودیم نه من نه همسری .........اینم بکم که من با دیدن فیلم و گفتن حرف دخول خیلی احساس بدی  بهم دست میداد تا اینکه ازدواج کردیم و من خیلی سعی کردم که بتونم دخول داشته باشم اما واقعا نمیشد احساس میکردم ی سد بتونی جلوش................همسر من واقعا مرد خوبی بود تو این مدت همش بهم دلدلری میداد و بهم میگفت حل میشه غصه نخور واقعا اگه صبر اون نبود شاید من نمیتونستم حلش کنم خدا خیرش بده مشاوره

خیلی رفتم اما هیچ کدوم نمیتونستند منو متقاعد کنند ی بارم پیش دکتر زنان رفتم و کلی بهم ژل و چیز میز دیگه داد که ترس منو بیشتر کرد

 

 

داستان آشنایی من با این سایت خیلی اتفاقی  بود........و خدایی.....

 

ی روز که داشتیم از خونه ی مادر شوهرم اینا برمیگشتیم که ی خانوم مسن با نوه اش رو دیدم از من درخوست کمک کرد خواست براش نون بخرم اما این حرفو خیلی آروم به من گفت از بغلم رد شد و گفت اما من شنیدم و با شوهرم کلی براش نون خریدیم و من وقتی که خواستم برای نوه اش چیز دیگه ای بخرم اجازه نداد خیلی خانوم خوبی بود و بهم گفت اگه مجبور نبودم همینم نمیگفتم.............کلی دعام کرد.................

اون شب دعاهای اون خانوم در حقم مستجاب شد و من بعد 1سال چند  ماه دست و پنجه نرم کردن با این مشکل با این سایت آشنا شدم و موفق بشم درمان بشم این قضیه تو فکر من غیر قابل حل بود اما شد با کمک خدا و دعای اون خانوم و کمک دوستان شد.......ازشون ممنونم 

الان تو فکر بجه دار شدنم خیلی دوست دارم این حس ناب و خوب رو تجربه کنم حس مادر شدن.....انشالا که نصیب من و همه ی دخترای نجیب  و خوب سرزمینم و تمام دخترای جهان بشه

 فقط  دوستای خوبم ناامید نشید شما به عنوان ی خانوم بایذ حتما این قضیه رو حل کنید پس باتوکل به خدا و تلاش خودتون و دوستای گل اینجا انشالا که موفق بشید

 

 

۱۳۹۵/۶/۲۰ ۱۶:۱۸:۵۷
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۸/۲۳ ۰۲:۲۰:۳۵

سلام به دوستای عزیزم توی این مدت انقدر مشغله ی کاری داشتیم اصلا وقت نمیکردم بیام و براتون از خاطراتم بگم.به لطف خدا و تیم کاری مریم جون سلمای عزیزم و بارانا جان من حدود دو ماهه مشکلم حل شده...وخداروشکر الان از زندگیمون واقعا راضی هستیم...حدود یکسال از تاریخ عروسیمون میگذشت و من همچنان مشکل واژینیسم داشتم حتی هیچ اطلاعی از این بیماری نداشتم.این یه سال به بدترین شکل گذشت تحت تاثیر این بیماری زندگی خیلیییییی سختی داشتیم حدود چهار سال باهم دوست بودیم با عشق ازدواج کردیم اما وقتی شوهرم ترس از رابطه رو توی چشام میدید واسه اینکه بهم اسیبی نرسونه خود به خود ازم سرد شد حتی خودشم اعتماد بنفسش رو از دست داده بود چون اصلا باورش نمیشد که چیزی به نام واژینیسموس وجود داره.هیشکی جز خانمایی که به درد من مبتلا بودن نمیتونن ناکامی بعد از رابطه،اون سرافکندگی رو درک کنن.الانم که بهش فکر میکنم ناخوداگاه قلبم به درد میاد.مردی که این قدر دوسش داشتم و دوسم داشت دیگه ازم فراری بود حتی دیگه دستمو نمیگرفت پنج ماه کامل ارزو داشتم شوهرم منو تو اغوشش بگیره.اما دریغ از یه بار....شوهرم هنرمنده اهنگسازه روحیه ش خیلی لطیفه اون از درون شکست.چون تمام این مشکلاتو از خودش میدید باورش نمیشد من خودمو سفت میکنم تا دخول انجام نشه.شوهرم بدلیل اینکه ترس از شکست دوباره داشت دیگه بهم نزدیک نمیشد و میگفت سکس برام در الویت نیست.همه جوره مهربون بود و هوامو داشت ولی چیزی که منجر به لمس جسمی و عاطفی بشه اصصصصصلا تووجودش نبود.چه شبهایی که من تنها تو اتاقم گریه میکردم و اون جلو تلویزیون خوابش میبرد.ما عاااااشق هم بودیم اما این بیماری لعععععنتی گلوی عشقمون رو فشار میداد داشت خفه مون میکرد.کارمون شده بود رفتن پیش دکتر روانپزشک و حل کردن مشکل افسردگی شدید شوهرم.باورتون میشه؟؟!!!!توی این یه سال دکتر زیاد رفتم همشون بهم ارام بخش میدادن و ژل....اما من به تنهایی نمیتونستم کاری کنم چون شوهرم سمتم نمیومد.حتی به کسی هم نگفتم که ابروی زندگیمونو حفظ کنم.حالا دیگه باید شوهرمو درمون میکردم روانپزشک ،پزشک اورولوژی.....گرفتن داروهای گرون تقویت جنسی که هیچ تاثیریم نداشت.یادمه یه روز رفتم داروخونه دارو بگیرم واسه شوهرم.متصدی داروخونه دارو و داد دستم اومد اروم بهم گفت واقعا حیف تو نیست؟؟؟شوهرت قدرتو نمیدونه!!!!من با گریه از داروخونه اومدم بیرون.اون حیوون ادم نما خبر از مشکل ما نداشت.تا اینکه شب نیمه شعبون بود خونه تنها بودم یهو دلم شکست زار زدم از خود خدا خواستم مشکلمو حل کنه گفتم دیگه کاری از دستم برنمیاد اگه تو بخوای میشه.همینطور که داشتم تو نت میچرخیدم ناخوداگاه کلمه واژینیسموس به؛چشمم اومد.سرچ کردم با سایت شما اشنا شدم باورتون نمیشه من در عرررررض دو هفته خودم تونستم مشکلمو حل کنم باورتون نمیشه وقتی دیلاتور سایز پنج رو که وارد کردم چطور زار زار گریه میکردمو خدارو هزار بار شکر میکردم.نمیخواستم ناراحتتون کنم اینارو گفتم شاید یکی مثل من از همه جا رونده با خوندن خاطره من امیدش زنده بشه.شوهرم با اینحال تا یه ماه سمتم نمیومد اما من بهش فرصت دادم تا خودش کم کم بیاد سمتم.باورتون نمیشه مردی که پنج ماه تمام افسرده و غمگین بود چه طور در عرض چند روز بعد از رابطه از این رو به اون رو شد حالا دیگه همش میگفت میخندید شاد بود.حالا یه چیز بگم غم از دلتون بیاد بیرونو باهم بخندیم کارم به جایی رسیده بود که گاهی وقتا میگفتم تورو خدا ولم کن الان نه😃....مرسی از همتون بخاطر کمک و توجهتون باالاخص تیم کاری خوووووب مریم جون.یک در دنیا صد در اخرت براتون رقم بخوره.  خدایا بخاطر همه حکمتها و رحمتهات هزاران بار شکرررررررر💜

پاسخ سوالات بر اساس تاریخ پرسش سوال

اردیبهشت 1403
ش ی د س چ پ ج
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031
یک زن وبسایت تخصصی بهداشت و سلامت زنان و مادران