سلام. شهین هستم از قزوین . پنج سال قبل ازدواج کردم... عروسی ما مصادف شد با شروع خواندن من برای دکترا ، و پیگیری های همسرم برای کارش در خارج از کشور . به نوعی هر 2 تامون خیلی استرس داشتیم. تا اینکه 2 سال از زندگیمون گذشت و کم کم به خودمون اومدیم و دیدیم که ما واقعا نتونستیم نزدیکی موفقی داشته باشیم. هیچ کدوم از زندگی مون لذت نمی بردیم. تا اینکه کار همسرم در تهران اوکی شد (نه در کشور دلخواهش) . بعد از 2 سال اومدیم تهران . البته من خودم دانشجوی تهران بودم کلا . کم کم این قضیه عدم نزدیکی داشت بهمون فشار می آورد...از طرفی سن م هم داشت بالا میرفت برای بچه دار شدن...نمیدونستم باید به کی بگم...چکار کنم ؟ اصلا این یه مشکله ؟ بیماریه ؟ چیه ؟ خیلی سرچ کردم...خیلی ...واااقعا 2 سال تموم آواره ی مطب ها بودم...اولین پزشکی که تو تهران رفتم گفت باید پرده ت رو بردارم ! مشکل ت درست میشه ! با هزینه خودم رفتم بیمارستان خوابیدم پرده م رو جراحی کردن (چون باید بیهوش میشدم ) ....حتی هیپنوتیزم رفتم ... یک بار بوتاکس زدم ... پیش معروف ترین پزشکای تهران... (خانم خیابانی از من خواست نام نبرم - ولی واقعا دلم پره )و چه هزینه های سنگینی پرداخت کردم و چقدر وقت مون گرفته شد...و هر روز به ناامیدی و افسردگی من اضافه میشد...
نتیجه ش چی بود ؟ این که همسرم بعد از 4 سال و خورده ای ، بعد از اینکه خوب سرچ کرد و دید مشکل از منه ، شروع کرد هر روز بهانه گیری و سرکوفت...و من سرخورده ...آخه چرا کاری که همه هر روز انجام میدن رو من 4-5 سال طولش دادم ؟ چرا اونطوری میشم ؟ چرا بدنم می لرزه ؟ من اصلا متوجه نمیشدم...ولی همسرم میگفت کلا پاهات رو سفت میکنی...ولی من ؟ چرا خودم متوجه نبودم ؟
کم کم داشتم تهدید میشدم...
تا اینکه یکی از دوستانم که تو بیمارستان کار می کرد ، گفت من مشکل ت رو به یکی از ماماهامون گفتم ، اون خانم ماما گفت بیاد حتما پیشم ... من درستش میکنم !!
اما جواب من به دوستم چی بود ؟ گفتم من جایی نمونده نرفته باشم ... فقط پیش 4 تا سکس تراپیست و 3 تا روانپزشک و 1 هیپنوتراپیست و ..توی تهران رفتم...فقط همین رو کم داشتم برم پیش ماما ؟ آخه قزوین که من پیش ماما و متخصص زنان میرفتم ، فقط یا مسخره م میکردند...یا دعوام میکردن ...یا خیلی کلی می گفتند انگشت بکن تو واژنت !
به هر حال یه روز با دوستم رفتم مطب خانم خیابانی . من که کلا افسرده و نا امید بودمم ...البته چند روز قبل اینکه برم ، انجمن شماها رو هم خونده بودم ( 1 % امیدوار شدم که رفتم !)
تا بحال هیچ کس اونقدر خوب مشکل م رو بهم تفهیم نکرده بود..1 ساعت و نیم صحبت کردیم..معاینه شدم...ایشون گفتند فکر کن کنکور داری . روزی 1 ساعت از زندگی ت مال منه ...گفتند که درمانت مثل رژیم لاغریه و برنامه از منه و کار اصلی از خودت ...من اون روز کلی گریه هم کردم.. به خدا آخرین جایی بود که تصمیم گرفته بودم برم . دیگه واقعا داشتم به جدایی فکر میکردم ...چون هر شب نگاه های سنگین شوهرم و بی میلی ش نسبت به خودم رو نمیتونستم تحمل کنم...
من حدود 3-2 جلسه رفتم مطب خانم خیابانی . ضمن اینکه این لابلا تلفنی هم با هم صحبت میکردیم..البته 1 ماه هم کلا کنار گذاشتم (کارمون به جاهای باریک رسید که من رفتم قزوین و ...) وایشون خودش به من زنگ زد و واقعا دعوام کرد...شاید همون تلفن باعث شد برگردم تهران...آخرین ذره ی غرورم رو هم بریزم به پای همسرم..
ونتیجه ش درمان من بعد از 4-5 سال بود....
حالا بعد از اینکه 6 ماه از درمانم میگذره ، با چشمای گریون اومدم اینجا براتون بنویسم ...خانمها خواهش میکنم هر جا هستید اطلاع رسانی کنید...
من این ماه " مادر " شدم... دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم با بتای " 3420" ...خانم خیابانی اون موقع از من خواسته بود بیام تو انجمن و فقط در یک پست داستانم رو بنویسم تا همه کسایی که این مشکل رو دارند بخونن و امیدوار بشن به درمان...
حالا با تک تک تون هستم..هر کسی که این مشکل رو داره ...به خدا دست خودتونه ..واقعا فکر کنید کنکور دارید..روزی یک ساعت تمرین کنید . باووووورتون نمیشه چقدر ساده درمان میشید . من دیگه فکر میکردم همه ی راه ها رو رفتم...من فکر می کردم دیگه هیچ وقت نمیتونم نزدیکی کنم...ولی الان مادر شدم..این بهترین هدیه تو زندگی من بود که مدیون شما ، دوستم غزال ، و بخصوص درمانگر عزیزم ، خانم خیابانی هستم . از تک تک شون تشکر میکنم و فقط می تونم بگم خدا همیشه پشت و پناه شون باشه ...
هیچ وقت دیر نیست ..همین امروز شروع کنید...
والسلام.