سلام
من یک زن 32 ساله هستم مامان آوا خانم 16 ماهه. میخوام داستان زندگیم رو برای شما بگم حرفهایی که توی دلم تقریبا هر روز مرور میکنم و نمیتونم به هیچ کس بگم. شاید این نوشتن بهم کمک کنه.
سال 87 در سن 24 سالگی عقد کردم و سال بعدش هم ازدواج، همسرم اولین عشق زندگیم بود و واقعا دوستش داشتم ولی دنیاهامون خیلی باهم اختلاف داشت و هرچقدر تلاش کردیم نتونستیم بهم نزدیکشون کنیم. بماند که همسرم خیلی هم تلاش نکرد.من یه آدم نسبتا درونگرا و اون شدیدا برونگرا و پرهیجان و پرانرژی، قلیون میکشید و با هر بهونه ای با دوستاش جمع میشد و مینشستن ورق بازی، پاش میوفتاد شاید مشروب هم میخورد ولی من هیچ وقت ندیدم. خیلی باهم مشکل داشتیم حتی توزمان عقد یادمه شب حنابندون هم سر یه چیز الکی حسابی اشکم رو درآورد و اون شب رو بهم زهر کرد. شب که برگشتم خونه پدرم یادمه تو حمام به بهانه درد ناخنهام که ناخن مصنوعی داشت تا تونستم گریه کردم چون ازآینده زندگیم میترسیدم و شاید اگر در دوران عقد بکارتم رو ازدست نداده بودم اصلا تن به عروسی نمیدادم، خلاصه اون شب حسابی حق حق کردم تو حمام و همه مهمونها فکر کردن بخاطر جدایی از خانوادم دارم گریه میکنم.
زندگیمون دو سال دوام داشتو تو این مدت تنها بخش خوب زندگیمون رابطه زناشوییمون یود چون هردو مون گرم بودیم و همسرم که دیگه آتیشی بود. هیچ وقت اون لحظات رو فراموش نمیکنم خاطره اولین رابطه مون و وقتی بکارتم رو از دست دادم که محکم بغلم کرد و پیشونیم بوسید و بهم تبریک گفت.
خلاصه با کلی اعصاب خوردی سال 91 ازش جدا شدم در حالی که هنوز دلم از عشقش پر بود و در عین حال بخاطر کارهاش و رفتارش ازش متنفر بودم روزهای سختی بود که سپری شد....
همون سال بطور اتفاقی با یکی از همکارهای سابقم دوباره همکارشدم، ماجرای طلاقم رو شنیده بود بعد از مدتی بهم گفت که از همون زمان بهم علاقه داشته و بخاطر شرایط مالیش پاپیش نزاشته ولی الان شرایطش رو داره و اصلا براش مهم نیست که قبلا ازدواج کردم. با رفت و آمد خانوادگی بالاخره بعد از چند ماه ازدواج کردیم. الان همسرم مرد خوبیه کاملا بهش اطمینان دارم و میشه بهش تکیه کرد، آدم درونگرا و خیلی آرومیه احساساتش رو خیلی سخت بروز میده و ترجیح میده بیشتر تو خودش باشه و از نظر جنسی هم طبع سردی داره و اینا برای من که شدیدا احساساتی هستم و به نسبت قبل برونگراتر شدم و طبع گرمی دارم سخته. بعد بدنیا امدن دخترم هم شرایط زندگی جنسیمون بدتر شد. همسرم خیلی از تماس فیزیکی خوشش نمیاد و اگر دست خودش باشه فقط ماهی یک یا دوبار بخاطر سکس بهم نزدیک میشه. جوری رفتار میکنه انگار همیشه یه نفر بجز ما تو خونه هست و داره نگاه همون میکنه. شبها که میخوابیم حتی ترجیح میده دست و پاش بهم نخوره. مثل خواهر و برادری که مجبورن زیر یه پتو بخوابن در صورتی که من دوستدارم بغلم کنه و نوازشم کنه یه وقتایی شوخی جنسی داشته باشیم و از جسم همدیگه لذت ببریم. برای من بهترین تفریح رابطه زناشویه حاضرم از خوابم بزنم ولی برای اون اولویت خوابه و لذت جنسی چندان اولویت نداره.
دریک کلام الان همه چیز زندگیم خوبه الا رابطه جنسی و قبلا همه چیز زندگیم بد بود الا رابطه جنسی. نمیدونم چرا خدا منو اینجوری امتحان میکنه. واقعا برام سخته شرایط، همسرم دوست دارم ولی این شرتیط یه جورایی افسرده ام کرده و بهونه گیر. سر خیلی چیزهای ریز و درشت به همسرم گیر میدم و ناراحت میشم که میدونم علتش اینکه رابطه جنسی خوبی نداریم حس میکنم پیر شدم ....
ببخشید که طولانی شد اینا حرفهایی که به هیچکس نمیتونم بزنم گفتم اینجا بنویسم