سلام
امروز پسرم پنجاه روزه شده تا من وقت نوشتن پیدا کردم. ..
ششم مرداد چهل هفته م تموم شد و خبری از درد نبود.دکتر موید محسنی برای نهم مرداد وقت داد که با آمپول فشار زایمان کنم.
هشتم مرداد دو ساعت رفتیم با همسرم پیاده روی و ساعت گذاشتیم برای پنج صبح فردا.شب با کمی کمردرد ناشی از پیاده روی خوابم برد.
دوشنبه نهم از خواب پا شدم نماز خوندم و گفتم خدایا دردم شروع شه چون من از آمپول فشار میترسم.
بعد نماز همسرمو بیدار کردم و گفتم کمی درد دارم خیلیییییی کم گفتیم توهم زدم حتما.
ساعت پنج و چهل دقیقه صبح رفتم دستشویی و یک لخته ترشح قلمبه آغشته به خون دیدم ..... هورااااااااااااااااا نمایش خونی بود و این ینی آمپول فشار نمیزدن بهم.
با عجله حاضر شدیم و بدون صبحانه رفتیم بیمارستان محب کوثر و توی داه به مامانا خبر دادیم.
ساعت هفت بیمارستان بودیم که دیدم مامانم قبل من با چشم اشک آلود اونجاس ... توی این نه ماه خیلی سعی کرد نذاره طبیعی بزام و اون موقع نگاهش نگرانم میکرد ...
ساعت ۸ بستری شدم و با همسرم وارد اتاق درد شدیم دردها سی ثانیه بود و بک دقیقه استراحت داشتم.
همسرم ماساژ میداد کیسه آب گرم و توپ پیلاتس و دوش آب گرم چیزهایی بود که باعث شد تا ساعت دوازده ونیم صدام در نیاد.
ساعت دوازده و نیم کلافه بودم دیگه ماما صدا زدیم برای اولین بار چون حوصله معاینه نداشتم.
ماما اومد گفت اوه آفرین هشت سانتی چطور چیزی نگفتی تا حالا؟
همسرم کلی بهم بالید و تا دو و نیم ادامه دادیم اما دیگه دردها سریعتر میومدن حدودا هر سی ثانیه و شدت بیشتری داشت که کمی ناله میکردم.
ساعت دو و نیم ماما اومد معاینه دید فولم اما جنین توی لگن نیومده و نباید زور میزدم.
همون موقع کبسه آبم موقع معاینه پاره شد و تااااااااااازه شروع دردهام بود.
با هر درد جیغ میزدم ناخواسته ... خودمو باختم چون شنیده بودم جنین نیاد توی لگن سزارین میشی ...
دکتر اومد و گفت زور بزن دیگه
با هر درد کلی زور میزدم. ..خیلی دردناک بود اما قابل تحمل.
به دکتر گفتم اگه بگی تا پنج میزام تحمل میکنم اونم گفت نه شاید تا فردا صبح هم نزایی ...اونجا به غلط کردن افتادم ...
ساعت چهار رفتم روی تخت زایمان ..صدای شیونم کل سالن رو برداشت و اصلا دادهایی که زدم تحت کنترلم نبود.
فاصله دردها ماما میفتاد روی شکمم فشار میداد تا بچه م بیاد پائین.
دکتر میگف فشار ماما بهتر از زور خودته ...
ماسک اکسیژن گذاشتن روی صورتم گفتن نفس بکش به بچه ت هوا برسه درحالیکه من نمیتونستم نفس بکشم از فشاری که به شکمم میاوردن ...ساعت چهار گذسته بود که دکتر لباس جراحی پوشید و کلی لیدوکایبن ریخت روم و برش داد
خلاصه ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه دکتر پسرمو انداخت روی شکمم و همسرم بند ناف شو قیچی کرد ...دکتر مشغول بخیه اپیزیوتومی و زیبایی و منم مشغول قربون صدقه رفتن بودم
یه پسر پشمااااااااالوی دماغ گنده شد همه زندگی م ...
بعد دو ساعت گذاشتن ش روی سینه م مثل ساکشن شیرمو درآورد از بس گرسنه بود ....
با همه ی سختی های اون روز حس میکنم زیباترین روز عمرم بود ...
شنیدن صدای دکترم که سوره نصر رو میخوند موقع بیرون اوردن پسرم اعجاز انگیزترین لحظه بود.
آخرش به دکتر گفتم میذاری بوست کنم اونم صورت مثل فرشته شو اورد جلو و بوسیدم ش ... وااااای چه روزی بود ....