سلام به همه دوستان خوبم
من بعد از 9 سال بانو شدم.
آره حتما با خودتون می گید چقدر طولانی!!!خب داستان من یکم متفاوت با بقیه دوستانه. سعی می کنم مختصر و مفید توضیح بدم براتون.
من در دوران کودکی مورد آزار و اذیت فردی قرار گرفتم که برام شوک بزرگی بود.متأسفانه در سن 18 سالگی هم توسط فردی که اقدام به دزدیدن من کرد این مسئله تکرار شد و با اینکه فرار کردم ولی به شدت آسیب روحی دیدم.از تنها شدن با مردها می ترسیدم و حتی شب ها خواب راحتی نداشتم و چون خیلی درون گرا هستم با کسی در مورد این مسائل حرف نمی زدم. روزها گذشت و من با همسرم آشنا شدم و اصلا به اینکه شاید روزی مشکل خاصی در این رابطه برام پیش بیاد فکر نمی کردم. در سن 25 سالگی ازدواج کردم و فردای روز عروسی به ماه عسل رفتیم که متوجه شدم انقباض های شدیدی دارم و خیلی نگران شدم. به دکتر زنان مراجعه کردم.برام ژل و آرام بخش تجویز کرد که باز هم به در بسته خوردم. به سکسولوژیست مراجعه کردیم و برای ایشون توضیح دادم چه مشکلاتی برام پیش اومده و چون دوست نداشتم همسرم در جریان اتفاقات گذشته ام قرار بگیره چند جلسه به تنهایی رفتم ولی بازم نتیجه نداد. همسرم کلاً سرد شده بود و رابطه خوبی با هم نداشتیم. دائماً دنبال طلاق گرفتن بودم و چند بار هم به طور جدی پیش رفتم ولی همسرم راضی به جدایی نبود و زندگی من بدون هیچ جاذبه ای ادامه داشت. پیش بهترین روانشناس ها و دکترها و... رفتم ولی نتیجه ای نداشت تا اینکه سال 95 توسط یکی از آشناها که خودش مشکل واژینیسموس داشت و با خانم خیابانی آشنا شده بود و دوره درمانش رو شروع کرده بود با این انجمن آشنا شدم و به خانم خیابانی مراجعه کردم.همسرم هم بسیار امیدوار بود.شروع به تمرین کردم. بعد از گذشت چند ماه به سایز 9 رسیدم ولی به اصرار همسرم و بدون اینکه به سایز همسرم برسم اقدام کردیم و نشد که نشد.
همسرم کلاً ناامید شده بود و می گفت دیگه به این موضوع فکر نمی کنه و من دوباره حالم بد شد و حدود یک سال همه چیزو گذاشتم کنار و به زندگی بی روح خودم ادامه دادم. سرم رو به کار بند کرده بودم که به مشکل ام فکر نکنم ولی بعد 9 سال صدای همه دراومده بود که چرا بچه دار نمی شیم. سنم هم داره بالا می ره و خودمم که عاشق بچه بودم داشتم به خودم ظلم می کردم. بلاخره یه روز نشستم به خودم گفتم تو باید قوی باشی و این غول و شکست بدی. تا کی می خوای اینجوری زندگی کنی و خودتو سرگرم کار بیرون کنی؟این یه ضعفه و تو باید برای مادر شدن اول زن قوی ای باشی! دوباره اومدم تو انجمن دیدم چقدر تو این 1 سال دوستان شماره دار شدن و انگیزه گرفتم و شروع کردم به تمرین ولی این دفعه با اراده بیشتر. همسرم که اصلاً امیدی نداشت و دیگه درمورد این مسئله حرف نمی زد.ولی من بدون اینکه بفهمه تمرین می کردم به سایز 11 رسیدم باز عجله کردم و از همسرم خواستم امتحان کنیم و با اینکه خیلی امیدوار بودم نشد و همسرم که دیگه خسته شده بود گفت دیگه ازش نخوام که باهاش امتحان کنم.
با اینکه خیلی حس شرمندگی داشتم و از خودم عصبانی بودم ولی باز هم دست از تمرین برنداشتم و این بار سعی کردم تا به سایز همسرم نرسیدم بهش نگم و تمریناتم رو به سختی انجام دادم تا روز 19 آذر که به سایز همسرم رسیدم.
خیلی استرس داشتم و تا وقتی همسرم از سرکار بیاد دائم تمرین می کردم و می ترسیدم اون موقع باز نتونم. بلاخره همسرم اومد و گفتم امشب می خوام خوشحالش کنم و قول دادم می تونم. خلاصه همسرم با بی میلی و حالتی که نشون میداد هیچ امیدی نداره قبول کرد اقدام کنیم. انقدر استرس داشتم و فشارم بالا بود که نکنه بازم نشه؟؟؟؟؟؟
خلاصه با پوزیشن زن رو شروع کردم و با کمال ناباوری آلت همسرم داخل شد.به همسرم گفتم و اول باور نمی کرد ولی بعد که خودش نگاه کرد دید من راست می گم و اصلاً باورش نمی شد.با پوزیشن زن زیر هم امتحان کردیم و موفق بودیم. خیلی حس خوبی داشتم خیلی.همسرم هم شوکه شده بود که بعد سال ها بلاخره این رابطه رو داشتیم.
اون شب اصلا خوابم نمی برد خیلی خوشحال بودم که بعد از 9 سال با همسرم رابطه کامل داشتم و خدا رو هزاربار شکر کردم.
در آخر از خانم خیابانی و همه دوستانی که در این راه من و بقیه دوستان رو یاری می کنند خیلی تشکر می کنم و براشون آرزوی سلامتی می کنم.
از همسرم هم ممنونم که با وجود همچین مسئله ای که معمولاً برای آقایان خیلی مهمه در کنارم موند و دوست داشتن اش رو ثابت کرد.