چاپ این صفحه

داستان من و واژینیسم

تعداد بازدید : 178138
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۴/۲۰

سلام دوستان. من تا دو سال پیش واژینیسم داشتم. پارسال خاطرات و تجربیات مشکل واژینیسمم رو به طور مفصل در نی‌نی‌سایت نوشتم و در کنارش تمرین‌هایی که سکس‌تراپیست برای درمانم تجویز کرده بود رو هم ذکر کردم و از این طریق تونستم به یک عده کمک کنم. شاید اونجا به تاپیک من برخورده باشید. به شخصه خیلی خیلی از این مسئله زجر کشیدم و آسیب دیدم. بعد از ۴ سال زندگی و مشکل در ایجاد رابطه جنسی، زندگی‌ام در حال از هم پاشیدن بود. اما با شروع درمان نزد سکسولوگ (یا سکس‌تراپیست) دوباره به زندگی برگشتم و تازه فهمیدم شیرینی زندگی زناشویی یعنی چی!

فکر کردم بد نباشه داستانم رو که امرداد ماه پارسال تو نی‌نی‌سایت نوشتم اینجا تو ماماسایت هم کپی کنم. اول تو بخش خاطرات نوشتم و حالا این جا هم می‌ذارمش که دیده بشه.  تصمیم دارم تمرین‌هام رو هم زیرش بنویسم

 

داستان من و واژینیسم


فکر می‌کنم لازم باشه قبل از هر توضیحی در مورد خودم یک مقدمه بگم. چون گفته می‌شه مشکل واژینیسم ریشه در احساسات و افکار بیمار داره و احتمالاً مورد من هم بوده. من تقریباً کامل با جزئیات نوشتم چون فکر می‌کنم ما بیماران واژینیسم احساسات مشابهی تجربه کرده باشیم و تصور می‌کنم مهم باشه بدونیم. وقت زیادی هم براش گذاشتم. امیدوارم مفید باشه و اگر در مورد جزئیات تمرین‌ها خواستید بدونید بپرسید توضیح بیشتر می‌دم. همین جا هم پیش پیش از حوصله‌تون تشکر می‌کنم.

من تا جایی که یادمه همیشه نسبت به رابطه جنسی حس عجیب غریبی داشتم، یعنی حس ناخوشایندی بهم دست می‌داد وقتی فکر می‌کردم قراره یه چیزی وارد بدنم بشه و حتی از دیدن کلیپ و تصاویرش هم فراری بودم. اما فکر می‌کردم عادیه و شاید خیلی‌ها اینجوری باشند. قبلاً یک بار تو سنین نوجوانی که در حال کشف بدن خودم بودم با آینه واژنم رو نگاه کردم و از اون شکاف خوشم نیومد و حس بدی پیدا کردم. اون موقع 14 سالم بود و دو سال بعدش یعنی در 16 سالگی وقتی عادت ماهیانه‌ام شروع شد با کلی استرس همراه بود. این رو اضافه کنم که من همیشه ریزه میزه بودم و چهره و اخلاق و رفتارم کوچیک‌تر از سنم بود (خب ببینید که سن بلوغم هم بالا بوده!) و عبارات ِ «کوچولو، عزیزم، تو هنوز زوده برات، جلوی بچه‌ صحبت نکنید، یه کم گریه کن کوچولو و ... » رو حتی از دوستان هم‌سن و سالم زیاد می‌شنیدم! گاهی این واکنش‌های اطرافیان زجرآور بود ولی من خیلی هم از این وضعیت ناراضی نبودم. وقتی کوچیک حسابت کنن توقعات هم ازت پایین‌تره. ضمن این که برعکس بقیه هم سن و سال‌هام دلم نمی‌خواست بزرگ بشم، چون تو سنین نوجوانی تو دبیرستان وقتی موضوع صحبت دوستانم و مسائلشون رو می‌شنیدم خوشم نمی‌اومد از دنیای بزرگسالی و دنیای خودم و رویاهام رو بیشتر دوست داشتم. دلم می‌خواست همون دختر کوچک می‌موندم! شاید برای خیلی‌ها عجیب باشه. همه این‌ها در حالی بود که دختر بزرگ خونواده بودم. در کل من همیشه آدم خیلی استرسی بوده و هستم و سریع از یه چیزی می‌ترسم و دلشوره می‌گیرم و معمولاً وقتی بترسم سعی می‌کنم حذفش کنم و بهش فکر نکنم که بدترین روش هم هست. باید مسئله رو حل کرد نه این که پاکش کرد.

ازدواج هم مسئله‌ای بود که در ذهنم خیلی دور بود و با توجه به چیزی که از خودم گفتم فکر می‌کردم حالا کو تا ازدواج برای من هنوز زوده و من بچه‌ام.

بعد از ورود به دانشگاه اعتماد به نفس خوبی پیدا کردم و دیگه ترسم از مسائل کمتر و جرئتم بیشتر شده بود. با همه راحت صحبت می‌کردم و کارهام رو که تا قبل از اون از پدر و مادر توقع داشتم برام راه بندازن خودم انجام می‌دادم. تو سال‌های دانشگاه با یک پسر دوست شدم ولی دوستی خیلی عادی! هیچ رابطه‌ای درش نبود. هر چند حس می‌کردم دوستش دارم و کار داشت به پیشنهاد ازدواج و اینا می‌کشید اما تمومش کردیم چون اونم اخلاقای خوبی نداشت و دیگه بماند.

با همسر آینده‌ام تو یک مهمانی خانوادگی آشنا شدم. همسرم نسبت خانوادگی نسبتاً دوری با ما داشت ولی با این که تو تمام مدت مهمونی‌های مشترک زیادی شرکت کرده بودیم همدیگه‌رو ندیده بودیم و قسمت بود اون موقع ببینیم. کار به آشنایی و صحبت خونواده‌ها کشید و چون از قدیم هم رو می‌شناختن نیازی به شناخت هم نداشتن. این شناخت به اعتماد دوطرفه ما هم کمک کرد. چند ماه نامزد بودیم و بعدم عقد که من هنوز باور نمی‌کردم چون هنوز احساس کوچک بودن داشتم ... شاید تو دلتون بگید می‌خواستی قبول نکنی! جون خودت! اما قبول کردم چون واقعاً ازش خوشم اومد، دوستش داشتم!

تو دوران عقد با این که قرار گذاشته بودیم رابطه کامل نداشته باشیم اما من حتی از نگاه کردن به آلت جنسی همسرم وحشت داشتم و فکر می‌کردم همچین چیزی باید بره تو بدن من؟ اصلاً برای چی؟ میل جنسی داشتم، واقعاً داشتم اما خب از فکر دخول هم می‌ترسیدم. هر دو هم فکر می‌کردیم عادیه. به هر حال که من تا حالا از نزدیک ندیده بودم و گفتیم بعد از شروع زندگی مشترک کم کم عادی می‌شه. غافل از این که کار از همون اول بیخ داشت. قرار بود فقط تمرین کنیم و با بدن هم آشنا بشیم. همسر من هم بچه مثبت، تجربه نداشت که. با خودم فکر می‌کردم حتماً بقیه هم می‌ترسن و حالا کو تا شروع زندگی و خلاصه از شدت ترس و بیزاری از این مسئله هی به اون روش غلط سعی در حذف و کمتر اولویت دادن بهش داشتم. همسرم هم می‌گفت حالا رفتیم خونه خودمون بعداً تمرین می‌کنیم درست می‌شه. اونم که نمی‌دونست. اینم بگم که از بارداری ناخواسته هم وحشت داشتم و این وحشتم باعث شده بود از همون اول ازدواج علی رغم اون رابطه خیلی سطحی قرص ضدبارداری مصرف کنم، و حتی موقع رابطه این ترس تا جایی بود که با وجود قرص خوردن کاندوم هم استفاده می‌کردیم! و به اندازه یک میلیمتر هم دخول نداشتیم...پاهام رو جمع می‌کردم و همسرم رو پس می‌زدم و گریه می‌کردم...اونم زجر می‌کشید و دلش برام می‌سوخت فقط ترس و ترس و ترس، و تازه سر هر ماه وحشت داشتم که با همه اینا پریود بشم یا نه!! باورنکردنیه ولی باور کنید لطفاٌ. الان که فکرش رو می‌کنم به نظرم خنده‌دار میاد اما واقعاً ترس داشتم، اونم خیلی زیاد. یک طبقه بالای خونه پدر و مادرم خالی بود و ما بیشتر مواقع اونجا بودیم و با وجود راحتی و تنهایی نتونستیم اون رابطه اولیه رو برقرار کنیم.

فکر کردم مشاور برم. یه مشاوره قبل از ازدواج و شروع زندگی و این حرفا. مشاور گفت این‌ها ترس‌های مَرَضیه و باید درمان بشه باید چند جلسه بیاین اما در مورد واژینیسم هیچی نمی‌دونست. نتیجه‌ای نداد. یک مشاور دیگر هم رفتم اما باز هم بی‌نتیجه. هیچکدوم مشکل من رو نمی‌فهمیدن و من هنوز نمی‌دونستم مشکل واژینیسم دارم. ضمن اینا همش هم فکر می‌کردم پرده‌ بکارتم پاره‌است. بیخودی بیخودی چون هیچ رابطه‌ای قبل از ازدواج حتی سطحی هم نداشتم! اما ترس و استرسش باهام بود می‌نشستم با خودم فکر می‌کردم که لابد من فلان موقع اونجوری ورزش کردم یا شیلنگ آب رو با فشار گرفتم اونجام پس پرده‌ام پاره شده! جالبه به همسرم که ‌گفتم می‌گفت خب شاید هم اصلاً پرده نداشته باشی من یه مطالبی خوندم و می‌دونم بعضی از دخترها پرده ندارن و یا فرمش طوریه که به نظر نمیاد عزیزم این که مسئله‌ی مهمی نیست. اون شناخت طولانی که بین خونواده‌ها بود باعث شده بود اعتماد کامل بین ما باشه و حتی همسرم دعوام می‌کرد که با چنین موضوع پیش‌پا افتاده‌ای خودم رو استرس می‌دم. اما همه اینها داشت ناخواسته باعث سردی روابط ما می‌شد... یه بحث‌هایی هم پیش اومد اما نذاشتیم هیچکس بفهمه بین خودمون دوتا بود و داشتیم داغون می‌شدیم.

همون موقع‌ها گفتم دکتر زنان هم برم. یکشون اسم و رسم‌دار و اون یکی رو همینجوری نزدیک خونه پیدا کردم. اون بهم گفت نه بابا نترس ترس نداره واژنم رو برای پرده بکارت بررسی کرد (من از شدت ترس و بیزاری پاهام می‌لرزید و جیغ می‌زدم هر چند اسپکولوم در کار نبود معاینه معمولی چون بهش گفتم باکره‌ام، البته احتمالاً باکره‌ام، چون حتماً خودبه‌خود پاره شده!!! بیمار بودم واقعاً!! ). گفت پرده‌ات سالمه و از نوع معمولیه و نترس همه اولش می‌ترسن. اون خانم دکتر معروفه هم خوشبختانه فهمید باکره‌ام و اسپکولوم به کار نبرد، اما مثل قصاب واژنم رو خیلی خونسرد نگاه کرد و حتی گفت اگر از اول بترسی به رابطه سطحی عادت می‌کنی و این بد می‌شه برات. ترس نداره که. همه همینن! بعد هم گفت پرده‌ات یه مقدار عقبه و ضخیمه احتمالاً بار اول یه مقدار خونریزی و درد داری اما اگر همسرت یواش بره جلو مشکلی نیست و بالاخره پاره می‌شه. اولش تحمل کن. منو می‌گین... استرسم ده برابر شد و بدتر شد. زنیکه بی‌سواد وحشی... دیگه هرگز نرفتم پیشش. یک دکتر دیگه هم بود که یادمه خیلی جوون بود و بعد از شنیدن حرف‌هام راهکار تزریق بوتاکس رو بهم پیشنهاد کرد اما اسمی از واژینیسم نبرد. آخر داستانم به این مورد اشاره کردم، اگر حوصله کردید بخونید.

همون موقع‌ها دیگه رفتیم خونه خودمون. این روال ادامه داشت و هر دو زجر می‌کشیدیم اما همسرم طفلک هی می‌گفت حالا بیشتر تمرین می‌کنیم درست می‌شه. اون بیچاره کارش طوری بود که بیشتر مواقع تا دیروقت سر کار بود و منم دو روز دانشگاه بودم و کارم هم پاره وقت بود. اینا رو مغتنم می‌دونستم که از رابطه جنسی فرار کنم و می‌ذاشتم به حساب وقت نداشتن. غافل از این که شوهرم که آدم تودار و کم حرفی بود داشت از درون داغون می‌شد و خودم هم با این که نشون نمی‌دادم، اما همش فکر می‌کردم اینایی که ازدواج می‌کنن و سریع حامله می‌شن چه کار می‌کنن؟ بهشون غبطه می‌خوردم و ازشون متنفر بودم که چرا اونا بلدن و من نه؟ قرص خوردن رو قطع کردم چون از اثرات سوء قرص ضدبارداری زیاد شنیدم. فقط کاندوم. ترس از حاملگی به مرور در من کمرنگ‌تر می‌شد اما وحشت از رابطه جنسی، نه. از ازدواج بیزار شده بودم. هر جا می‌رفتم از ازدواج بد می‌گفتم. به جایی رسیده بودم که همسرم رو متهم می‌کردم می‌گفتم تو عرضه‌شو نداری بلد نیستی بقیه حتماً بلدن چه کار کنن. عقلم به جایی نمی‌رسید و اونم همین‌طور. اونم بعضی وقت‌ها عصبانی می‌شد و یه چیزایی می‌گفت اما بیشتر مواقع که وحشت و تپش قلب منو می‌دید دلش برام می‌سوخت و خلاصه همش می‌سوختیم و می‌ساختیم. به هیچکس نگفته بودیم، حتی به دوست‌های نزدیکم. هیچکس نمی‌دونست. شب‌های بدی داشتیم...

سه سال گذشت و همچنان هیچی. از لحاظ روحی هیچکدوم وضع خوبی نداشتیم. یک بار که با یکی از دوست‌های دوران تحصیل خارج از کشورم صحبت می‌کردم بحث به تامپون و فنجان قاعدگی (یا قیف قاعدگی که به جای تامپون استفاده می‌شه و کلی از مزایاش می‌گن) رسید و اونم گفت چه چیز جالبی باید باشه دوست دارم امتحانش کنم. من که از فکر کردن بهش هم چندشم می‌شد (چون در واژینیسم نسبت به ورود هر چیزی به واژن واکنش منفی و تنفر دارید) گفتم واااای من حتی از فکر کردن بهش هم چندشم می‌شه چه طوری یه وسیله فرو می‌کنی تو بدنت و من از تامپون هم متنفرم اونجا هم که بودیم استفاده نکردم. با تعجب نگاهم می‌کرد هرچند قبلاً هم واکنش‌های اینجوری ازم دیده بود. گفت می‌دونی چیه، تو باید پیش سکسولوگ (سکس تراپیست) بری. تو یه مشکلی داری. در مورد رابطه‌ام البته هیچی نمی‌دونست و منم که به هیچکس هیچی نمی‌گفتم.

حرف دوستم برام اول بی‌اهمیت بود اما اومدم خونه و رو اینترنت سرچ کردم "سکس‌تراپیست" و به چند تا اسم تو تهران رسیدم. با توجه به نزدیکی مسیرش دکتر راحله امانی رو انتخاب کردم: متخصص سکس‌تراپی از ایتالیا. به همسرم گفتنم و گفت برو ببین این دکتر چی می‌گه. رفتم پیشش و تا شروع به صحبت کردم لبخندی زد و گفت تو واژینیسم داری! خلاصه برام یه مقدار توضیح داد و گفت در واژینیمسم ماهیچه‌های واژن و کف لگن انقباض غیرعادی دارن و از ورود جسم خارجی جلوگیری می‌کنن، مثل این که مثلاً ما موقع پرواز پشه و مگس جلوی صورتمون چشم‌هامون رو ناخودآگاه می‌بندیم اینم مثل همونه که باید با یک سری تمرینات به حالت نرمال برش گردونیم... ازم سؤالاتی در مورد سوابق و گذشته‌ام و این چیزا پرسید و یک سری تمرین اولیه انبساط انقباض عضلانی (کگل) بهم داد و یک سری تمرین دیگه که باید با همسرم انجام می‌دادم. گفت اگر درست پیش بری مشکلت ظرف حدود سه هفته تا یک ماه حل می‌شه و گفت ده روز دیگه بعد از انجام تمرینات با همسرت بیا. باور نمی‌کردم. اومدم خونه و واژینیسم رو به فارسی و دوتا زبان دیگه که بلدم سرچ کردم و تازه فهمیدم چیه. تجربیات دخترهای مختلف دنیا رو خوندم و دیدم خیلی‌ها تو دنیا این مشکل رو دارن و من تنها نیستم.. بالاخره یکی فهمید من چه مرگمه...

اون موقع نزدیکای ماه رمضون بود و من و همسرم هر دو روزه می‌گیریم. هر موقع بهش می‌گفتم بیا تمرین گفت بذار بعد از ماه رمضون انجام می‌دیم عزیزم. تا 8 و 9 شب سر کار بود و می‌اومد خسته، منم وقتی دیدم براش زیاد مهم نیست از خدا خواسته از موضوع فرار می‌کردم و گفتم حالا هر موقع خواست وقت می‌ذارم درست می‌شه. مسئله به اون مهمی رو پشت گوش انداخیتم. از اول مهر رفتم سر کاری که یه کم وقت گیر و خسته کننده بود و دانشگاه هم داشتم. ول کردیم و ول کردیم و مقصر هم هر دو بودیم. تا رسید به بهار سال بعد که دیگه همسرم کم کم اعصابش به هم ریخته بود و به جنون رسیده بود. دعوا داشتیم. می‌گفت دیگه تحمل ندارم می‌خوام تنها زندگی کنم. سرد شده بود باهام. بیا آروم از هم جدا شیم و تو برگرد خارج تحصیلت رو ادامه بده. من زندگیم رو دوست داشتم و وحشت کرده بودم. خونواده‌ها آشنا بودن و مشکلی هم بینشون نبود همه چی عالی اما ما داغون بودیم. باورم نمی‌شد داریم حرف طلاق می‌زنیم...

نمی‌دونستم چی کار کنم. بهش بیشتر محبت می‌کردم ولی هیچ تأثیری نداشت. می‌گفت تو به خواسته‌های من اهمیت نمی‌دی. تو که بلد نیستی اصلاً چرا ازدواج کردی و این حرف‌ها... جر و بحث‌های بی‌پایان.. در مورد همه چی. به اینجا رسید که گفت چرا درمان رو ادامه ندادی؟ چرا پشت گوش انداختی؟! منم می‌گفتم تو همکاری نکردی یادته هر بار گفتم تمرین گفتی بعداً بعداً؟ گفت باشه تو باید پیگیری می‌کردی مشکل اصلی از تو بود...یه جورایی راست می‌گفت ولی من واقعاً به حمایت احتیاج داشتم بدون اون نمی‌شد. همسرم حال خوبی نداشت بعد از چهار سال رابطه جنسی ناکام مشخص بود که دیگه تحمل نداره و با وجودی که آدم صبوریه اما دیگه واقعاً داغون بود..شاید بشه بهش حق داد...منم که حالم گفتن نداشت.

قرار شد دوباره برم دکتر. تیرماه پارسال بود که رفتم و دکتر باهام دعوا کرد که چرا یک سال به تعویق انداختی و دوباره شروع کردم.

دیگه اون دوستم که اولین بار مشکلم رو بهش گفتم هم در جریان بود. بهم روحیه می‌داد و باهاش درد و دل می‌کردم. تنها کسی بود که می‌دونست. جلسات رو مرتب می‌رفتیم و دکتر با هر دومون صحبت می‌کرد اما همسرم دیگه همسر سابق نبود و محبتی نداشت و کوتاه نمی‌اومد. تا شهریور بهم فرصت داده بود و من علاوه بر استرس خودم استرس وقت و بداخلاقی و سردی همسرم رو هم داشتم. دکتر می‌گفت باید یاد بگیری از بدنت نترسی و اولش گفته بود باید دوباره تو آینه به واژنت نگاه کنی که من دو ثانیه بهش نگاه کردم و تموم! بعد از تمرین‌های انبساط و انقباض (کگل) تمرین ورود انگشت بود که من از شدت بیزاری و تنفر به تعویق می‌انداختمش و کم انجامش می‌دادم. در همین حین دکتر فهمید که پیشرفتم کنده و گفت باید اراده کنی. از اینجا فقط خودتی. اگر زندگیت رو دوست داری یالا! به همسرم گفته بود که اگر حین این تمرین پرده‌اش پاره شه مشکلی نداری که اونم گفته بود نه. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره که چقدر در حین انجام تمرین‌ها از ترس و ناراحتی اشک ریختم، اینقدر که اکزمای پشت پلک‌هام عود کرده و قرمز و پوسته پوسته شده بود. انگار سایه چشم صورتی زده باشم. من از کودکی اکزما دارم که در یک دوره‌ای کم و زیاد می‌شه. از شدت استرس کل بدنم خارش می‌گرفت و همه جام زخم بود. اغراق نمی‌کنم اگر براتون بگم موقع تعریف کردن نفسم بند می‌آد...
موقع پریود که می‌شد باید تمرین رو متوقف می‌کردم. فقط انجام کگل ممکن بود. هم یه استراحت بود و هم پر از استرس، چون همسرم حال و احوال خوبی نداشت و بهم یک ماه فرصت داده بود و خودم وضعم از اون بدتر بود. همش فکر و خیال که چی می‌شه و دوباره چه جوری شروع کنم و چندش و ترس و تنگی وقت و جنگ اعصاب با خودم و زندگی‌ام... البته دکتر تو جلسات ریلکسیشن هم باهام کار می‌کرد و بهم یاد می‌داد که با بدنم آشنا بشم و ازش نترسم، ولی من شرایط خوبی نداشتم.


حالا دیگه مرحله به مرحله جلو می‌رفتم. به توصیه دکتر باید با ژل لوبریکانت انگشتم رو داخل می‌کردم. رفتم دستکش پزشکی جنس خوب خریدم که با اون انجام بدم که دکتر که فهمید گفت اینم می‌شه اما تو باید با انگشت خودت حسش کنی. اون موقع من پرده‌ام رو دیگه فراموش کرده بودم. گریه می‌کردم و وسط اشک‌هام انگشتم رو به واژنم فشار می‌دادم تا تو بره تا این که بالاخره بعد از چند بار تمرین وارد شد...از شدت ترس و خوشحالی جیغ می‌زدم و اشک می‌ریختم. البته قلبم تندتند می‌زد و حس چندش هم داشتم ولی خب دیگه داشت درست می‌شد...

تمرین با همسر به اینجا رسید که من باید روی بدنش قرار می‌گرفتم و خودم آلت رو به دست می‌‌گرفتم و به واژنم می‌مالیدم. یه عالم ژل می‌مالیدم و سعی می‌کردم. اونم صبوری می‌کرد و خودش رو در اختیار من قرار داده بود اما بی احساس بود...نمی‌دونید چه روزهای سختی بود...گریه می‌کردم و تلاش می‌کردم. اختیار با خودم بود چون آلت دست من بود و من رو بودم. باید حلش می‌کردم. وقت نداشتم. آلت رو که به ورودی واژنم فشار می‌دادم یه مقدار درد و سوزش داشت به خاطر منقبض بودن بیش از حد ماهیچه‌های واژنم و به خاطر پرده‌ام بود که من به طرز عجیبی فراموشش کرده بودم و دکتر هم هیچی نمی‌گفت درباره‌اش. شاید عمدی بود. گاهی به طلاق فکر می‌کردم اینقدر که از این تمرین بدم می‌اومد گفتم جهنم نمی‌خوام دیگه...به دکتر گفتم اصلاً سکس نمی‌خوام! چه لذتی داره آخه! همش زجره! درد داره! یعنی چی برای چی من با خودارضایی راضی‌ام اصلاً و خلاصه از این حرف‌ها...اونم لبخند می‌زد و می‌گفت بعد که درمان شدی یه حالی بکنی با همسرت...یه لذتی می‌بری... اون موقع می‌بینمت...

تمرین‌های دونفره ادامه داشت و همچنان من روی همسرم قرار می‌گرفتم و خودم انجامش می‌دادم. بالاخره یک بار که در حال انجام بودم و کمی درد و فشار هم داشت (خیلی کم بود باور کنید همش به خاطر انقباض بیش از حد و ترس زیاد بود. نترسید اصلاً) یک دفعه حرصم گرفت و محکم فشارش دادم. گفتم نهایتش می‌میرم. در حال فشار آوردن بودم که یک دفعه حس ادرار کردم و به همسرم گفتم می‌رم دستشویی. روی دستشویی نشستم و یک دفعه دیدم ورودی دستشویی خون ریخته... ادراری در کار نبود‌. به زیرم نگاه کردم و دیدم داره مثل آبشار ازم خون می‌ریزه...جیغ می‌زدم و همسرم رو صدا می‌زدم اونم اومد گفت چی شده...تا ورودی دستشویی خون ریخته بود...فکر کردم نکنه پرده‌ام پاره شده؟ بهش گفتم و همسر همونطوری بی‌احساس گفت کدوم پرده؟ اصلاً داخل نرفت. لابد پریود شدی. باور نمی‌کرد پرده‌ام باشه. خودمم همین‌طور. اما تا زمان پریودم هنوز مونده بود و رنگ خون هم قرمز و شفاف و با خون قاعدگی متفاوت بود.

قلبم تندتند می‌زد. از طریق و‌ا‌یبر برای دوستم نوشتم چون هیچکس دیگه‌ای برای درد و دل نداشتم. اونم گفت حتماً پرده‌ات پاره شده برو دکتر ببینه و نترس. داری پیشرفت می‌کنی.

استرس داشتم و هیچی میلم نمی‌شد. تمام مطب‌ها و بیمارستان‌های نزدیک رو زنگ زدم تا بالاخره یک وقت دکتر عصر همون روز بیمارستان بهمن گیر آوردم. کلاس نقاشی داشتم بعدازظهر و کلاسم رو دوست داشتم اما باید می‌رفتم دکتر.

عصر شد و رفتم کلینیک پزشکان بیمارستان و با کلی ترس و استرس انتظار کشیدم تا بالاخره رفتم تو و برای دکتر تعریف کردم. یک خانم دکتر جوان با چهره آرام و صبور که تا شروع کردم حرف بزنم فهمید واژینیسم دارم و من رو خیلی خوب درک کرد و از درمانم پرسید که پیش کی می‌رم و چی کار کردم. خیلی تعجب کردم چون از بین چند تا دکتری که رفته بودم این اولین نفری بود که می‌دونست واژینیسم چیه!

بهم گفت اصلاً نترس و آروم دراز بکش روی تخت معاینه و من هر کاری بخوام شروع بکنم قبلش بهت می‌گم. هر کاری می‌خواست بکنه و انگشتش رو هر جا که می‌خواست بذاره بهم پیشاپیش می‌گفت که باعث آرامشم شد. یادم اومد که یک میله نازک هم دستش بود. البته من همچنان ترس داشتم و پاهام می‌لرزید و تو چشمام اشک بود اما دکتر کاملاً متوجه بود. آروم و با احتیاط خیلی ملایم بررسی می‌کرد. چه قدر به همچین دکتری نیاز داشتم! وقتی خوب نگاه کرد گفت پرده‌ات از یک قسمت پاره شده و از نوع حلقوی بوده. من با تعجب گفتم ولی خانم دکتر بهم قبلاً گفته بودن پرده‌ات ضخیمه . عقبه و اینا، بعد هم می‌گن پرده حلقوی درد نداره من یه مقدار درد حس کردم و اون همه خون...! اونم لبخند زد و گفت اینقدر که ماهیچه‌هات منقبض بوده! بعد هم بهم گفت آفرین دختر پیشرفت خوبی داشتی. چند دفعه آینده که امتحان کردی ممکنه خیلی کم در حد یکی دو قطره خون بیاد و بعدش تمومه.. تو موفق شدی!

اعتماد به نفس بالایی پیدا کردم. از مطب بیرون اومدم و به همسرم زنگ زدم و براش تعریف کردم. بعدش همچنان تمرین‌ها رو ادامه دادیم تا دفعه بعدی که دیگه تقریباً کامل وارد شد. (بعد از از بین رفتن پرده دخول خیلی راحت‌تر شد) وقتی که برای بار اول وارد شد از خوشحالی گریه می‌کردم. همسرم اینقدر حالش عوض شده بود که باور نمی‌کردم. بعد از ماه‌ها داشت به من لبخند می‌زد و منو عزیزم خطاب می‌کرد...نمی‌ذاشت از روش بلند شم می‌گفت دارم لذت می‌برم توروخدا بمون..!

یادمه بار دومی که داخل شد و من تونستم در حالی که آلت کامل داخل واژنم بود بشینم روی همسرم دوتایی دنبال اون آلت می‌گشتیم که کجاست! واقعاً باور نمی‌کردیم داخل رفته باشه! از یادآوریش خنده‌ام می‌گیره و اشک می‌آد تو چشم‌هام...

جلسات سکسولوژی رو ادامه دادیم و دکتر گفت دیگه تمومه و دو جلسه بیشتر نمونده و کلی بهم تبریک گفت و گفت تازه عروس شدی!
پروسه درمان من حدوداً ۴۰ روز طول کشید، شاید هم کمی بیشتر. طی درمانم هم از دیلاتاتور استفاده نکردم. فقط انگشت خودم و بعد هم انگشت و آلت همسرم.



دکتر‌ تو جلسات بعدی یک سری توصیه‌ها کرد و دیگه آروم آروم با احتیاط ادامه دادیم و تا الان که باهاتون صحبت می‌کنم پوزیشن‌های زیادی رو امتحان کردیم و همشون جواب می‌دن و دیگه نمی‌ترسم. تا ماه‌ها باور نمی‌کردم...

البته چند وقت پیش که برای معاینه مشکل قارچی رفتم پیش همون خانم دکتر نازنین و می‌خواست اسپکولوم بذاره کمی می‌ترسیدم و استرس داشتم آخه تجربه دخول وسیله نداشتم. اونم با همون لحن ملایمش بهم آرامش داد و گفت من حواسم هست و هر کار می‌خواست بکنه یکی یکی بهم می‌گفت و اسپکولوم هم راحت وارد شد و دکتر هم گفت خیلی عالیه. خیلی خیلی ازش ممنونم و کسی اگر خواست اسمش رو می‌گم. واقعاً از دکتر امانی سکس‌تراپیستم هم ممنونم که به زندگی برم گردوند (ایشون یکی از معدود متخصصین سکس‌تراپی کشور و بسیار بسیار باتجربه هستند و همیشه مطبشون شلوغه) و البته دوست خوب و مهربونم که اگر توصیه‌های اون نبود نمی‌دونم چی می‌شد.

این مسئله رو دوباره یادآوری کنم که من میل جنسی خوب و حتی گاهی زیادی داشتم و کسی که واژینیسم داره لزوماً بی‌میل و سرد نیست فقط ماهیچه‌های واژنش انقباض غیر ارادی دارن که موقع ورود جسم خارجی بسته می‌شن باید اون مشکل رو حل کنه.

ببخشید که از حوصله بردمتون اما واقعاً با توجه به استرس‌هایی که کشیدم دلم می‌خواست همه چیز رو بگم تا کسی اگر این مشکل رو داره استفاده کنه و ناراحتی نکشه و مشکلش هم زود زود حل بشه. دوستانی که این مشکل رو دارید، به خدا ترسوتر از خودم ندیدم...من تونستم، شدنیه، باور کنید! 



راستی ممکنه یه عده شنیده باشن که یکی از شیوه‌های جدید درمان واژینیسم تزریق بوتاکس هست. به دوستانی که در مورد بوتاکس شنیدن و بهشون گفته شده بگم که یک بار یک دکتر زنان چند سال پیش اینو بهم گفت و توصیه کرد که برم بیمارستان امام خمینی این روش تازه اونجا اومده و با بوتاکس مشکلم درست می‌شه. اما اسمی از واژینیسم و شکل مشکل من نبرد و منم طبق معمول پشت گوش انداختم.. بعداً وقتی اینو به دکتر امانی گفتم گفت اینا درمان‌های موقتی هست و مشکل رو از ریشه حل نمی‌کنه. چون تزریق بوتاکس ماهیچه‌های اون قسمت رو بی‌حس می‌کنه و تو متوجه دخول نمی‌شی اما ترس باهات هست و لذت نمی‌بری، و به علت این که اثر بوتاکس بعد از یک مدت از بین می‌ره اون ترس و مشکل انقباض ماهیچه‌ها که فرمانش از مغز صادر می‌شه به قوت خودش باقی می‌مونه. گفت فقط با همین تمرینات حل می‌شه. من ازش می‌خواستم برام قرص اعصاب و آرام‌بخش تجویز کنه اما تأکید کرد که هیچی لازم نداری جز اراده و تمرین. خدا رو شکر که همین‌جوری هم پیش رفت.

موفق باشید

بوس به همه‌تون

چاپ این صفحه