تعداد بازدید : 168553
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱/۲۳
تاریخ آخرین پست : ۱۴۰۱/۷/۱۲
کاربران آنلاین : 0
۱۳۹۵/۵/۱۷ ۱۸:۲۱:۱۴
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۹/۲ ۱۰:۴۶:۳۵
(ویرایش)

سلام. کل صفحاتو خوندم!!!!😉

منم چند تا خاطره دارم😊

زندگی زیباست...🌷
۱۳۹۵/۵/۱۷ ۱۸:۲۴:۴۸
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۹/۲ ۱۰:۴۶:۳۵
(ویرایش)

عید 94 سال تحویل 2 و 3 صبح بود. منم رفتم خونه پدرشوهرم که سال تحویل اونجا باشم.موقع شام به همسرم گیر دادن چی عیدی گرفتی برا خانمت؟ گفت فردا میبینید...

بعد به من گفتن چی گرفتی برا همسرت؟ منم گفتم عیدی من خصوصیه. شب بهش میدمgood خلاصه هنوزم که هنوزه خواهرشوهرم و شوهرش میگن از اون عیدی ها😉

زندگی زیباست...🌷
۱۳۹۵/۵/۱۷ ۱۸:۲۸:۲۰
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۹/۲ ۱۰:۴۶:۳۵
(ویرایش)

یبار با داییم و داداشم و خواهرم رفته بودیم باغ وحش. 2نصفه شب بود. دو تا اردک داشتن...بعله😉

خواهرم حدودا 35سالش بود. وایساده بودد با ذوق نگاهشون میکرد و هی میگفت چه قشنگ بازی میکنن. هی ما میگفتیم بیا بریم. میگفت نه بیاید ببینید. هی یکیشون میره رو اون یکی. اونم هی فرار میکنه!!!anim2-25r30wi خلاصه آخر کشیدمش کنار و گفتم دارن س.ک.س میکنن. بسه بیا بریم. بعد میگفت. ااااا راست میگی؟ بذار ببینم چجوریه😂

زندگی زیباست...🌷
۱۳۹۵/۵/۱۷ ۱۸:۳۳:۲۱
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۹/۲ ۱۰:۴۶:۳۵
(ویرایش)

یبار تو نامزدی رفتم خونه پدرشوهرم خوابیدم. لباسهای همسرم و پدرش تو اتاقی بود که ما خوابیده بودیم. شب تا صبح هم که...😉 خلاصه صبح زود پدرشوهرم وایساده بود پشت در میگفت میخوام بیام لباسامو عوض کنم. همسرم هی میگفت یه دقه صبر کن. یه دقه صبر کن. بدو بدو میپوشید! منم هول شدم لباسامو جمع کردم زیر پتو و خودمم رفتم زیر پتو. تصور کنید چه استرسی داشتم تا پدرشوهرم لباساشو برداره و بره. حالا هی میومد موهاشو شونه میکرد. کرم میزد. شارژر ور میداشت. من اون زیر مردم از استرس

از دفعه بعد که اونجا خوابیدم شب مادرشوهرم میگفت. حسن آقا لباساتو بیار بذار بیرون صبح بچه هارو بیدار نکنیshysmile

زندگی زیباست...🌷
۱۳۹۵/۵/۱۷ ۱۸:۴۱:۲۶
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۹/۲ ۱۰:۴۶:۳۵
(ویرایش)

ما طبقه بالای خونه پدرشوهرمو بازسازی میکردیم که بعد از عروسی بشینیم. یه شب من اونجا موندم و همسرم گفت بریم خونه خودمون بخوابیم. وسط بنایی. ما هم یه گوشه پیدا کردیم و جا انداختیم. پدرشوهرم اومده بود از همه طرف جامونو نگاه میکرد. هی گفت از اون پنجره دید داره. از اونور پیداس. آخر برد یه جای دیگه انداخت و گفت اینجا خوبه پیدا نیس...

خودشون دلشون میخواستا. والا😉

زندگی زیباست...🌷
۱۳۹۵/۵/۱۷ ۱۹:۳۹:۴۹
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۸/۲ ۱۷:۳۵:۴۴
(ویرایش)

😂واقعأ خیلی باحالین👌

گاهی اوقات تو قبل از پرواز کردنت میفتی...اون لحطه فقط خدا میتونه منو قضاوت کنه
۱۳۹۵/۵/۱۷ ۱۹:۵۴:۳۸
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۷/۱ ۱۶:۲۹:۴۵
(ویرایش)

خوب بود مریم جان خندیدم خدایی خیلی تاپیک باحالیه بیاید همه خاطراتتونو بزارید یخده بخندیم

خداجونم کمکم کن
۱۳۹۵/۵/۱۷ ۲۱:۲۶:۴۴
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۳/۱۹ ۱۵:۰۴:۳۱
(ویرایش)

واسم مریم جون خیلی خاطراتت باحال بود

24سالمه . شهریور 94ازدواج کردم .
۱۳۹۵/۵/۱۸ ۰۵:۲۴:۴۳
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۶/۶ ۰۲:۲۳:۲۲
(ویرایش)

سلام بچه ها من الان تازه عضو شدم همه صفه های این تاپیک رو خوندم خیلی باحالید😂 اینم یه خاطره از من

پارسال مامانم رفته بود مسافرت نامزدم اومده بود دیدنم توی اتاقم منو بغل کرده بود خوابش برده بود و یه دست و یه پاش روی من بود یهو خواهر کوچیکم اومد تو اتاق با تعجب با ما نگاه کرد 😮 و رفت منم نمیتونستم تکون بخورم که اقا از خواب نپره

چند دقیقه بعد بابام اومد خونه و ما هنوز تو اتاق بودیم خواهرم نه گذاشت نه برداشت یهو با صدای بلند گفت بابا بابا **** رو **** خوابیده بود😑

حالا قیافه  ما رو تصور کنید😵😯

۱۳۹۵/۵/۱۸ ۰۹:۳۱:۵۰
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۹/۲ ۱۰:۴۶:۳۵
(ویرایش)

امان از این بچه ها😉 خداروشکر ما بچه کوچیک نداریم زیاد

برادرزاده ی من میشه دخترخاله ی همسرم. یکم پیچیدس😉 الان 2سالشه. خیلی دقیقه. کوچکتر که بود کاهی منو همسرم در حضورس همو میبوسیدیم. حالا که 2سالشه هروقت میخواد همسرمو ببوسه لباشو میبوسه😉 یبار توی جمع به همسرم گیر داده بود بوس بده😉 همسرم هم لپشو برد جلو. میگفت نه. بوس بده. آخر خودش لبای همسرمو بوسید راحت شد😄

زندگی زیباست...🌷
۱۳۹۵/۵/۱۹ ۲۱:۱۴:۴۷
آخرین حضور: ۱۳۹۷/۱۰/۱۷ ۱۵:۴۰:۴۸
(ویرایش)

سلام خیلی باحالید کلی خندیدم. دمتون گرم

دوست دارم زندگی رو...
۱۳۹۵/۵/۱۹ ۲۲:۱۱:۵۰
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۷/۱۸ ۲۳:۴۰:۴۷
(ویرایش)

خخخ ریما باحال بود دیگه روش نخواب خخخ

از مكافات عمل غافل مشو
گندم از گندم برويد!جو از جو
۱۳۹۵/۵/۲۰ ۱۶:۲۴:۳۰
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۱۱/۱۰ ۱۶:۰۷:۲۴
(ویرایش)

سلام من تازه اینجا رو پیدا کردم

همه رو خوندم خیلی باحالید

منم سوتی دارم ولی زیاد یادم نمیمونه اگه یادم اومد میگم

چون بقیه تونستن پس منم میتونم...
۱۳۹۵/۵/۲۰ ۱۶:۳۰:۳۱
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۱۱/۱۰ ۱۶:۰۷:۲۴
(ویرایش)

خاطرات دبیرستانی

یه روز سر کلاس که یکی از بچه ها زیاد حالش خوب نبود معلممون ازش پرسید مشکلش چیه؟ اونم گفت که سرما خوردم

دوستش که کنارش بود یهو بلتد شد گفت سرما خوردی من اینجا نمیشینم میرم جای دیگه اونم گفت که نه دارم خوب میشم دیگه

یکی دیگه ته کلاس بلند شد گفت که یعنی دوره لقاحت هستی

به جای ایتکه بگه نقاهت گفت لقاحت

و اینکه معلممون کف کلاس ریسه میرفت و کلاس منفجر شد

چون بقیه تونستن پس منم میتونم...
۱۳۹۵/۵/۲۰ ۱۷:۴۸:۴۹
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۴/۸ ۱۵:۲۱:۵۱
(ویرایش)

سلام دوستان

تو دوران عقدمون مامان و بابام واسه يك هفته رفتن سفر منو داداش كوچيكترم خونه تنها بوديم هرچى خانواده شوهرم اصرار كردن كه اون يك هفته بريم خونه اونا باشيم قبول نكردم قرار شد كه تو اون يك هفته شوهرم و برادرشوهرم بياد خونه ى ما كه شب تنها نباشيم، اون شب رو قرارگذاشتيم برنامه داشته باشيم... داداش من و برادرشوهرم كه تقريبا همسن هستن با هم رفته بودن باشگاه، وقتى از باشگاه برگشتن خسته بودن ، قبل از اينكه خونه برسن شوشوى اصرار كرد براشون آب پرتقال درست كنم توش٢تا قرص خواب آور بندازم هركارى كردم كه اينكارو نكنم حريف شوشوى نشدم، خلاصه داداشامون اومدن خونه ما هم با روى خندون رفتيم استقبالشون آب ميوه داديم دستشون خيره شده بوديم كه تا قطره آخرشو بخورن، بنده خداها هم خبر نداشتن تو آب ميوشون قرص خواب انداخيم حالا هى از ما تشكر ميكردن منم خندم گرفته بود به زور خودمو كنترل ميكردم، فورا سفره شام رو چيديم كه شام رو بخوريم يكى دو لقمه بيشتر نخورده بوديم ديديدم داداشم داره با سر ميره تو سفره داداش شوشوى هم ميگه نميدونم چرا اينقد سرم درد ميكنه چشام باز نميشه،حالا قيافه منو شوشوى ديدنى بود!!! شامو خورديم اونا واسه خودشون پهن شدن رو زمين، حالا ما هى منتظر بوديم خوابشون بگيره اونا مقاومت ميكردن ٨شب كجا تا ٣-٤ صبح بيدار موندن ديگه منو شوشوى اعصابمون خورد شد رفتيم تو اتاق درو بستيم !!love

فرداش كه از خواب بيدار شدن واسه خودشون تعريف ميكردن كه چرا حالشون عجيب غريب شده بود، ما اصلا به روى خودمون نميورديمanim2-25r30wi

هنوز كه هنوزه هم بعضى وقتا ميپرسن نكنه بمون چيزى دادين ميزنيم زيرش، قيافه اوناanim2-21  قيافه ماshysmile

برای شرکت در گفتگو باید وارد سایت شوید.×

پاسخ سوالات بر اساس تاریخ پرسش سوال

اردیبهشت 1403
ش ی د س چ پ ج
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031
یک زن وبسایت تخصصی بهداشت و سلامت زنان و مادران