(ویرایش)
يه بار ماه هاى اول ازدواجمون بود ظهر كه شوشوى اومد خونه با همديگه .....بلافاصله بعدش شوهرم خوابيد منم حاضر شدم با مادر شوهرم رفتم بازار، نگو تو اين مدت پدرشوهرم حوصلش سر ميره مياد خونه ما شوهرمم يادش نبوده كه ظهر با هم... سر و صورتشو بشوره!
با قيافه خواب آلود در خونه رو باز ميكنه ميبينه باباش با چشماى باز شده و وحشت زده داره نگاش ميكنه
هنوز متوجه نشده كه واكنش باباش از چى بوده، تا باباش به شوخى بهش ميگه از دست اين خانمها.. پاشو برو صورت و گردنتو بشور رژلبيه
شوشوى رو ميگى تعريف ميكرد از خجالت آب شدم