تعداد بازدید : 3314
تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۲/۱۶
تاریخ آخرین پست : ۱۳۹۶/۳/۱۷
کاربران آنلاین : 0
كوين برادر جيمز 15M
۱۳۹۶/۲/۱۶ ۱۶:۵۵:۴۴
آخرین حضور: ۱۳۹۸/۱۱/۱۸ ۰۵:۲۸:۴۵

خاطرات زايمان

(ویرایش)

با سلام به همه دوستان ، 

مي دونم توي اين سايت قسمت خاطرات جداگانه هست . اما خواستم اين تايپيك رو بزنم براي اعضاي فعال و مادراي نگران و يا بي تجربه مثل خودم در امر زايمان.

تَو اين تايپيك سوال و جواب ممنوع. 

لطفا هر كس ، هر چيزي كه يادشه از روز زايمان و اتفاقاتي افتاد بنويسه، هم شريك شاديتون مَي شيم و هم از تجربه هاتون استفاده مَي كنيم. 

فقط و فقط خاطرات زايمان لطفا 

ممنون از همگي . ❤️❤️❤️🍼❤️❤️❤️

خداوند شما رو سالم و شاد در كنار خانواده و فرزندانتون حفظ كنه! آمين 🙏🏻😊🙏🏻

🙏🏻🙏🏻🙏🏻شكر خدا🙏🏻🙏🏻🙏🏻
۱۳۹۶/۳/۱۵ ۱۴:۵۴:۵۷
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۸/۲۱ ۱۶:۳۰:۱۸
(ویرایش)

سلام به همه مامانای دوست داشتنی

از خاطرات زایمان خودم براتون می نویسم

راستش منو همسرم وقتی ازدواج کردیم گفتیم سه چهار سال بچه دار نشیم بعد تصمیم بگیریم

راستش منم شاغل بودم و خیلی بچه برام اهمیت نداشت شغلم هم ویراستاری تو یه مجله خصوصی به اسم صنعت درمان بود که شش سال سابقه کار در اون دفتر مجله رو دارم

مرداد سال 94 دیگه تصمیمون جدی شد با همسرم به یه مطب زنان رفتم گفتم میخوام بچه دار شم دکتر همون اول ازم ازمایش پاپ اسمیر گرفت بعد هم گفت عفونت نداری باید سه ماه قبل بارداری فولیک اسید استفاده کنی و بعد اقدام کنی البته همش بهم انرژي منفی داد گفت شاید شش ماه شایدم یک سال طول بکشه تا باردار شی بعد از معاینه هم بهم گفت دهانه رحمت بازه و احتمال سقط بچه تو ماه سه زياده و باید بیای پیشم من برات سرکلاژ کنم 

خلاصه جونم براتون بگه من با کلی استرس و پریشونی از مطب اومدم بیرون تو ماشین همسرم منتطرم نشسته بود منو دید رنگ و روش پرید بهش موصوع رو گفتم اونم گفت غلط کرده و کلی ارومم کرد من بعد پریود شهریورم اقدام کردم یعنی ماه بعد از اینکه پیش دکتر رفته بودم البته هر شب فولیک اسید میخوردم

بعد شهریور که اخرین پریودم بود ده روز که از مهر گذشت یک هفته مرخصی گرفتم که بریم سفر

اول رفتیم شمال بعد هم سرعین خیلی سفر خوبی بود اشتهام هم زیاد شده بود وفقتی برگشتم شوهرم همش بهم میگفت مهناز بارداری کلا سیستمت عوص شده خیلی پرخوری مینی منم تمام علایم پریود رو داشتم روز پریودم بیست مهر بود بیست مهر گذشت و پریود نشدم همسرم رفت بی بی چک گرفت تسن رو زدم و فهمیدم باردارم خیلی خیلی خوشحال بودیم.... 

۱۳۹۶/۳/۱۵ ۱۵:۱۰:۵۱
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۸/۲۱ ۱۶:۳۰:۱۸
(ویرایش)

اما حرف دکتر رو مخم بود که گفته بود دهانه رحمت بازه  و احتمال سقط نود درصده

همسرم گفت از شرکت استعفا بده منم چون خیلی بچه برام اهمیت داشت به سردبیرمون قضيه رو گفتم همکارا هم خوشحال از بارداری و هم ناراحت از استعفام بودن خلاصه یه جشن هم برام گرفتن کیک خوردیم و تا اخر مهر رفتم و از اول ابان خونه نشین شدم...

کلا دیگه بعد از اینکه وارد ماه دوم بارداری شدم حالت تهوع هام شروع شد هیچی نمی تونستم بخورم هر چی می خوردم هم گلاب به روتون بالا می اوردم از گوشت از بوی غذا بوی سبزی همه چی بدم می اومد صبح تا شب در حال اوق زدن بودم  آزمايش خون ازمایشای مربوط به بارداری همه چیم اوکی بود هیچ نگرانی نداشتم حتی دکتر اولین سونو مو گفتم با غربالگری بعد اتمام ماه سوم برام نوشت اینم بگم دیگه دکترم عوص کرده بودم وقتی به دکترم گفتم دکتر قبلیم همچین چیزی گفته و احتمال سقطمو داده دکترم گفت حتی یک درصد هم حرفش رو تایید نمیکنم چون وقتی اسمش رو گفتم گفت میشناسمش 

بهم روحیه داد و گفت جای هیچ نگرانی نیست

برا غربالگری تو ماه اذر بود که رفتم ازمایشگاه نیلو یکی از بهترین ازمایشگاه تو تهرانه

راستش استرس داشتم اولین بار بود سونو می رفتم و یه مانیتور بزرگ هم ذو به مادر بود و نی نیش رو میدید 

هر کی میرفت اون تو بالای سی دقیقه کارش طول میکشید 

نوبت به من رسید همین که دراز کشیدم خانومه سونو رو انجام داد و نی نی رو خیلی زود پیدا کرد و صدای قلبش رو هم برام گذاشت وقتی صدای قلبش رو شنیدم انتطارم برا دیدن نی نی هزار برابر شد دلم میخواست زودتر به دنیا بیاد و تو بغلم بگیرمش

کمتر از ده دقیقه کارم انجام شد وقتی اومدم بیرون همه با تعجب بهم نگاه میکردن که چقدر زود نی نی رو غربال کردن سی دی سونوگرافیم رو گرفتم اومدم خونه  هزار بار بهش نگاه کردم شوهرم لی قربون صدقش می رفت.... خیالم از بابت سلامتیش راحت بود جواب ازمایش ها همه چی خوب بود ....

کوچکترین استرسی نداشتم.... اواخر ماه چهارم کلا حالت تهوع هام قط شد و دیگه راحت تونستم هر چی دلم میخاست رو بخورم.... کلاس های بارداری رو هم می رفتم شش جلسه تغذیه و .... تا قبل عید رفتم و از اواخر فروردین هم شش جلسه هفته ای یک بار کلاس ورزش بارداری و یوگا...

 

۱۳۹۶/۳/۱۵ ۱۵:۱۰:۵۵
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۸/۲۱ ۱۶:۳۰:۱۸
(ویرایش)

اما حرف دکتر رو مخم بود که گفته بود دهانه رحمت بازه  و احتمال سقط نود درصده

همسرم گفت از شرکت استعفا بده منم چون خیلی بچه برام اهمیت داشت به سردبیرمون قضيه رو گفتم همکارا هم خوشحال از بارداری و هم ناراحت از استعفام بودن خلاصه یه جشن هم برام گرفتن کیک خوردیم و تا اخر مهر رفتم و از اول ابان خونه نشین شدم...

کلا دیگه بعد از اینکه وارد ماه دوم بارداری شدم حالت تهوع هام شروع شد هیچی نمی تونستم بخورم هر چی می خوردم هم گلاب به روتون بالا می اوردم از گوشت از بوی غذا بوی سبزی همه چی بدم می اومد صبح تا شب در حال اوق زدن بودم  آزمايش خون ازمایشای مربوط به بارداری همه چیم اوکی بود هیچ نگرانی نداشتم حتی دکتر اولین سونو مو گفتم با غربالگری بعد اتمام ماه سوم برام نوشت اینم بگم دیگه دکترم عوص کرده بودم وقتی به دکترم گفتم دکتر قبلیم همچین چیزی گفته و احتمال سقطمو داده دکترم گفت حتی یک درصد هم حرفش رو تایید نمیکنم چون وقتی اسمش رو گفتم گفت میشناسمش 

بهم روحیه داد و گفت جای هیچ نگرانی نیست

برا غربالگری تو ماه اذر بود که رفتم ازمایشگاه نیلو یکی از بهترین ازمایشگاه تو تهرانه

راستش استرس داشتم اولین بار بود سونو می رفتم و یه مانیتور بزرگ هم ذو به مادر بود و نی نیش رو میدید 

هر کی میرفت اون تو بالای سی دقیقه کارش طول میکشید 

نوبت به من رسید همین که دراز کشیدم خانومه سونو رو انجام داد و نی نی رو خیلی زود پیدا کرد و صدای قلبش رو هم برام گذاشت وقتی صدای قلبش رو شنیدم انتطارم برا دیدن نی نی هزار برابر شد دلم میخواست زودتر به دنیا بیاد و تو بغلم بگیرمش

کمتر از ده دقیقه کارم انجام شد وقتی اومدم بیرون همه با تعجب بهم نگاه میکردن که چقدر زود نی نی رو غربال کردن سی دی سونوگرافیم رو گرفتم اومدم خونه  هزار بار بهش نگاه کردم شوهرم لی قربون صدقش می رفت.... خیالم از بابت سلامتیش راحت بود جواب ازمایش ها همه چی خوب بود ....

کوچکترین استرسی نداشتم.... اواخر ماه چهارم کلا حالت تهوع هام قط شد و دیگه راحت تونستم هر چی دلم میخاست رو بخورم.... کلاس های بارداری رو هم می رفتم شش جلسه تغذیه و .... تا قبل عید رفتم و از اواخر فروردین هم شش جلسه هفته ای یک بار کلاس ورزش بارداری و یوگا...

 

۱۳۹۶/۳/۱۵ ۱۵:۳۰:۴۴
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۸/۲۱ ۱۶:۳۰:۱۸
(ویرایش)

فکر میکنم دیگه خیلی طولانی می نویسم باید خلاصه تر کنم

راستی تو غربالگری دهانه رحمم رو هم گفتن هیچ مشکلی نداره و خیالم از بابت همه چی راحت شد

هفته 17 برای تعيين جنسیت رفتم سونو البته دکترم تاریخ هفته هجده رو برام تو دفترچه ام زده بود اما منو همسر دیگه تحمل پنج روز بیشتر رو نداشتيم هر دو  فکر میکردیم نی نی پسره یعنی هر کی حال و روزمو میدید میگفت پسره تغییر زیادی نکرده بودم تازه خوشگلترم شده بودم وای جنس موهام خیلی خوب شده بود خیلی پر و صاف و براق بود و رشد موهام هم زیاد 

نوبت به من رسید تو دفترچم رو که نگاه کردن گفتن باید پنج روز دیگه بیای گفتیم نمیشه الان انجام بدید گفتن پس ازاد باید هزینه رو بدید همسرم قبول کرد به یک دقیقه نرسید که افای سونوگرافیست گفت دختره شاید باورتون نشه شوکه شده بودم اصلا باورم نمیشد گفتم صدرصد میگید گفت 99 درصد دختره 

با ناراحتی اومدم بیرون از اتاق و به همسرم گفتم دختره اونم وقتی شنید شوکه شد فکر کرد سر کارش می زارم بارونم می اومد چه بارونی سوار ماشین شدم گریه کردم همسرم منو گذاشت خونه و رفت مغازه اش.... تا غروب خوابیدم از خاب که بیدار شدم خیلی گرسنه ام بود نهارمو خوردم وقتی همسرم اومد کلی قربون صدقه دخترمون رفت بغصم گرفت برا دخترم یهویی کلی دلم براش سوخت که چرا وقتی شنيدم دختره خوشحالی نکردم می دونستم که همه چیز رو نی نی تاثير میذاره گریه کردم شوهرم هم کلی ناراحت شد از ناراحتی خودش که چرا نتونست جلوی احساسش رو بگیره و پسر و دختر فرقی با هم ندارن اخه جفتمون پسر دوست داشتیم.... خلاصه اون روزا هم گذشت... و علاقه جفتمون روز به روز به این دخی ملوسک بیشتر و بیشتر شد.. 

عید که شد تو ماه هفتم بودم اسفند ماه هم با احتیاط خونه تکونی کرده بودم...  تو عید  دو بار رفتیم شمال ... فقط تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که هر نیم ساعت یک بار دشوییم می اومد نی نی بزرگتر میشد و به مثانه فشار زیادی وارد میشد که خیلی طبیعیه و همه تجربه اش میکنن و کردن... 

 

۱۳۹۶/۳/۱۵ ۱۵:۴۰:۵۴
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۸/۲۱ ۱۶:۳۰:۱۸
(ویرایش)

کلاس ورزشم اولای خرداد تموم شد ورزش خیلی بهم کمک کرد....  تو خونه هم طبق دستور ماما ورزش میکردم کلاسا تموم شد تو اون کلاس با چند تا مامان دوست شدم و تا الان هم با هم تلگرامی در ارتباطیم ... اخرین معاینه که پیش دکترم رفتم بهم گفت دوشنبه هفته بعد یهنی 24 خرداد ساعت 8 صبح برای زایمان اماده باشم...

راستی من بیمارستان نیمه خصوصی مصطفی خمینی پیش خانم دکتر شهرزاد هداوند می رفتم خیلی خیلی دکتر خوبی هستن

خلاصه تو اون یک هفته کلی پیاده روی رفتم کلی خونه تکونی کردم مخصوصا روز یکشنبه.... همه کارامو انجام دادم ساک نی نی رو بستم شام نخوردم که معدم سبک باشه خواهرم اومده بود پیشم که روز دوشتبه همراهم باشه... شب یه لیوان دم کرده زعفرون و یه لیوان دم نوش گل گاو زبون خوردم.....

تا ساعت سه شب بیدار بودیم تو دفتر برا دخترم یادداشت نوشتم ساعت سه خوابیدم و....

۱۳۹۶/۳/۱۵ ۱۶:۰۷:۰۳
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۸/۲۱ ۱۶:۳۰:۱۸
(ویرایش)

دوستان اگه غلط تایپی دارم به بزرگی خودتون ببخشید الان که این تایپیک ها رو میزنم دخملم خابه و من از فرصت استفاده کردم تند تند دارم مینویسم....

 

بله ساعت حدود شش و نیم صبح بود که دشوییم گرفت احساس شدیدی حس کردم انگار دشوییم با  فشار داره میاد ببخشید که راحت میگم بدجوری جیشم گرفته بود تا خودم رو به دشویی برسونم نصفم ریخت نگو کیسه ابم پاره شده و وقتی صحنه رو دیدم همسر و خواهرمو صدا کردم دیگه بعد اونش هیچی دست خودم نبود کلا اختیارم از دستم در رفته بود خاهرم تند تند لباسمو تنم کرد همسرم ماشین رو روشن کرد و به طرف بیمارستان رفتیم از شانسم همه چراغا سبز بود منم فقط تو ماشين جيغ میکشیدم میگفتم من از پسش بر نمیام من میمیرم کلی چیز میز گفتم  جیغ جیغ یه دقیقه درد می اومد سراغم یه دقیقه اروم می شد

تو اسانسور بیمارستان بودم درد خیلی بدی داشتم دیگه هیچ کی رو نمیدیدم دست شوهرم رو محکم گرفته بودم و یه دستم هم دست خاهرم .... رفتم تو قسمت زایمان شوهرو خاهرم رو دیگه نزاشتن که داخل شن.... دکتر معاینم کرد گفت رحم فول شده موهای سر سلنا خانوم زده بود بیرون خخخخخخ برا به دنیا اومدن خیلی عجله داشت .... گفتم دکتر هداوند گفته هشت صبح بزا زایمان بیام گفتن فقط باید چند تا زور خوب بزنی تا نی نی بیاد گفتم من دکتر خودمو میخام به دکترم زنگیدن و خانوم دکتر ساعت هفت و نیم صبح خودشو رسوند ... هر یک دقیقه که دردم شدید میشد جیغ میکشیدم دکترم که اومد اروم شدم گفت لازم نیست جیغ بزنی با تمام وجوت زور بزن فقط کافیه زور بزنی و بالاخره سر سومین زور ساعت 7 و 59 دقیقه دخترم به دنیا اومد فاصله دردی که از خونه کشیدم تا به دنیا اومدن دخترم یک ساعت و نیم طول کشید....  وقتی دخترم رو گذاشتن رو سینه ام تمام دردها از یادم رفت صورتشو بوسیدم تا جفت رو در بیارن تو بغلم بود بعد هم که بخیه زدن و فرستادنم تو بخش...  هیچکی باورش نمیشد که به همین راحتی زایمانم تموم شه تا طهر اقوام همسر و خانواده خودم اومدن بیمارستان و دخمل ملوسمو دیدن شباهت دخترم به همسرم مثل سیبی بود که وسط دو نصف کردن.... 

ممنون که وقت گذاشتید خاطره منو خوندید... امیدوارم همه مامانای باردار خیلی راحت و سلامت نی نی  هاشون رو بغلشون بگیرن.... 

۱۳۹۶/۳/۱۵ ۱۷:۴۸:۳۳
آخرین حضور: ۱۳۹۸/۱۱/۱۸ ۰۵:۲۸:۴۵
(ویرایش)

مرسي از وقتي كه گذاشتي سلن جون! واقعا مرسي! 💋💋💋 

🙏🏻🙏🏻🙏🏻شكر خدا🙏🏻🙏🏻🙏🏻
۱۳۹۶/۳/۱۷ ۰۳:۳۷:۵۳
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۸/۲۱ ۱۶:۳۰:۱۸
(ویرایش)

فدات عزیز دلم 

زمان چقدر زود میگذره هفته دیگه دخترم یک ساله میشه

الهی که فداش بشم عروسکه بخدا ....

عشق مادر به فرزند از پاکترین عشق هاست

خدا قسمت همه خانومایی که عاشق بچه ان کنه

برای شرکت در گفتگو باید وارد سایت شوید.×

پاسخ سوالات بر اساس تاریخ پرسش سوال

اردیبهشت 1403
ش ی د س چ پ ج
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031
یک زن وبسایت تخصصی بهداشت و سلامت زنان و مادران