(ویرایش)
دکتر گفت هر کاری ازم بربیاد واست میکنم، بعد نیم ساعت جفتم به سختی خارج شد، اون نیم ساعت عذاب آور ترین قسمت زایمانم بود، دکتر شروع به بخیه زدن کرد، بخیه های داخلی رو اصلا حس نمیکردم، ولی بخیه بیرونی رو کاملا حس میکردم اما دردش از درد آمپول هم کمتر بود. موقع بخیه زدن فقط حواسم به بچم بود که گریه میکرد و من هی میگفتم بچممم، بچم داره گریه میکنه و دکتر میگفت چقد کم تحملی بچه سالم باید گریه کنه.بعدم گفت بهت تبریک میگم با این سن کمت خیلی صبوری و با وقاری با وجود این همه درد اصلا سر و صدا نکردی و این خیلی به زایمانت کمک کرد، بخیه که تموم شد ویلچر آوردن و گفتن بیا پایین بشین روش نیازی بهش نداشتم ولی خب مگه سواری بد بود؟ بچمو گذاشتن رو پام و بردنم بیرون که مامانم اینا منو ببینن صورت دخترمو با دقت نگاه کردم، لبای جمع و جور و بینی کوچولو، چشاش بسته بود، برخلاف اینکه فکر میکردم بچه موقع تولد زشته ولی به نظرم خیلی دوست داشتنی بود، مامانم با چشای گریون و لبای خندون اومد سرمو بوس کرد مشخص بود کلی گریه کرده خواهرم دوربین دستش بود و با خوشحالی فیلم میگرفت خواهر شوهرمم با چشایی خیس و لبای خندون اونجا بود مامانم با دیدن بچه با گریه گفت الهی قربونت بشم خواهر شوهرمم گفت وای چه خوشگله عزیز عمه، جای همسرم خالی بود دلم میخواست عکس العمل همسرمو ببینم ولی این به دلم موند، زود بردنم داخل و رو تخت نشستم و بچه رو دادن بغلم و یادم دادن چجور بهش شیر بدم لبای نازش رو آروم بهم میزد بچم، چند قطره به زور در اومد و بچم آروم خورد و خوابید و من چشم ازش برنمیداشتم نمیتونستم از دیدنش دل بکنم، انگار بزرگ ترین معجزه دنیا جلو چشام بود، موجود کوچولو و معصومی که 9 ماه تو شکم من بوده، تو شکم من، وای خدا چقد مادر شدن شیرینه. پرستار برام کمپوت و آبمیوه و کیک و خرما آورد و من با اشتها خوردم چقد چسپید تا به حال به عمرم اینقد چیزی بهم مزه نداده بود بعدم یک ساعت خوابم برد و لذت بخش ترین خواب عمرمو تجربه کردم. پر از آرامش بودم، سرحال و خندون. طناز من 18 فروردین 95 ساعت 14:30 با وزن 3100 و قد 52 و دور سر 32 قدم رو چشم مامانی گذاشت همسرمم 5 روز بعد زایمانم تونست بیاد و من خودم رفتم فرودگاه استقبالش. وقتی بچمونو دید مثل پسر بچه ها با ذوق میگفت وای یعنی این بچه ی منه؟ ببخشید اگه طولانی بود و خوب ننوشتم