خواهش میکنم کمکم کنید چون دیگه به آخر خط رسیدم
(ویرایش)
با سلام به همه افرادی که این دلنوشته رو میخونن
من با همسرم 4 سال دوست بودیم و آرزوی بهم رسیدنو همیشه داشتیم و خیلی زیاد تلاش کردیم تا بهم برسیم و بالاخره سال 95 بهم رسیدیم و سال 96 هم زندگی مشترکمون رو شروع کردیم و زندگی عاشقانه ای داشتیم و اوایل برای در کنار هم بودن لحظه شماری میکردیم ....
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی بعد این همه وقت من هنوزم باکره هستم و اوایل خودم فکر میکردم دارم ناز میکنم برای همسرم ولی هر چه میگذشت ترس و اضطراب من بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که انگار این حس ترس رو به همسرم هم انتقال دادم و ایشون هم از یه چند ماه پیش خودش به من گفت که منم می ترسم بس که تو میترسی و پاهاتو اونقدر محکم و سفت میکنی که نمیتونم انجام بدم
الان دقیقا 1 سال و 1 ماه از عروسیم میگذره و کلا از همه چی نا امیدم و حوصله هیچ کس و هیچ جایی رو ندارم و اصلا هیچی نمیتونه منو خوشحال کنه و کل زندگی من شده کابوس این مساله ...
من بعد از ازدواج تا به حال 5 بار پزشک زنان رفتم و هر کدوم راهنمایی هایی کردن مثلا میگفتن از انگشت کمک بگیر که بعد از بی حسی لیدوکایین چند دقیقه بعد از انگشت کوچک شروع کنه همسرم و بعد تا به بقیه برسی و انواع کرم و پماد های مختلف
کلی امتحان کردم ولی همین که حس میکنم نمیذارم من ادامه دار باشه ... احساس میکنم که همسرم خسته شده از این وضع و خودم هم داغونتر از روز قبل
دیشب اونقدر گریه کردم و از خدا خواستم که راهی جلوی ما بذاره که مشکلمون برطرف بشه ولی نمیدونم باید چیکار کنم بازم برم پیش دکتر زنان یا حتی برم برای عمل اقدام کنم ...
لطفا کمکم کنید
با تشکر