خاطرات بارداری

برای ارسال خاطره ابتدا وارد سایت شوید.×
۱۳۹۶/۳/۲۲ ۰۸:۴۱:۴۵
آخرین حضور: ۱۳۹۷/۲/۲۴ ۱۲:۴۳:۳۸

سلام ب همه

اول اینو بگم که من خیلی خوشحالم که با این سایت آشنا شدم هم دوستای خوب که بهم راهنمایی می کنن هم مطالب این سایت که خیلی مفید بوده برامlove

من امروز یعنی 96/3/22 روز دوشنبه تولدمهcake و خیلی هیجان دارم چون این تولد با تولدای دیگه یه فرقی داره و اونم اینه که من باردارم و منتظر تولد پسرکوچولومون این ی حس قشنگیه که توی روز تولدت نی نی داشته باشی البته تو شکمت  و قراره امروز کلی از طرف همسرجان سورپرایز شمgiftanim2-21 ....خواستم این خاطره رو ثبت کرده باشم چون برام خیلی با ارزشه

امیداورم سال دیگه من و پسرم و همسرم باهم تولدمو جشن بگیرم.

زندگی زیباست

پس مثبت بیاندیشvalentine

۱۳۹۶/۳/۱۰ ۲۲:۲۶:۰۱
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۴/۲۷ ۰۰:۴۶:۳۴

سلام دوستان  من  هم مهر ماه سال نود و شش با زایمان طبیعی  مامان شدم  که چهار ماه اول بارداری ویار وحشتناکی داشتم اصلا هیچی حتی آب هم که میخوردم میاوروم بالا دوماه بودم که پشیمون شده بودم میخواستم بچه رو سقط کنم که همسرم میگفت تحمل کن چند روز دیگه ویارت خوب میشه خلاصه چندین بار بخاطر ویار زیاد تصمیم داشتم سقط کنم که همسری مانع میشد تا دیگه با بدبختی ۴ ماه تموم شد و شروع ماه ۵همه چی به روال عادی پیش رفت و بارداری بدون هیچ مشکلی پشت سر  گذاشتم. روزی که قرار بود نینی به دنیا بیاد من اصلا اطلاع نداشتم چون نه درد داشتم نه علاعم زایمان خلاصه با همسری اینقدر فوضول بودیم و کنجکاو که بریم بیمارستان به یه بهونه سونوگرافی نا بچه ببینیم( من ایران نبودم به راحتی سونو انجام نمیدادن)خلاصه ما ساعت ۱۲ ظهر بود رفتیم بیمارستان ااکی گفتم زیر دلم درد زیاد دارم که سونو بشم در اصل وقت زایمان هم ۵ روز دیگه بود دکتر اومد معاینه کرد گفت  دهانه رحم ۳ سانت باز شده دیگه اجازه نداری بری خونه باید بستری بشی .من و همسری هر دو تعجب زده 😉😉بعد همسرم از دکتر پرسید، گفت یعنی بچه تا چند روز دیگه به دنیا میاد ؟دکتر خندید گفت، چند ساعت دیگه .خلاصه دیگه شده بود ساعت ۶ بعد از ظهر که دکتر صدام زد بیا معاینه هنوز هم درد نداشتم به همسری گفتم عجب غلطی کردیم حالا باید الکی چپ و راست معاینه بشیم😂😂دوباره معاینه کرد گفت دهانه رحم ۵ سانت باز شده دیگه استرس گرفتم و درد مثل زمان پریودی شروع شد تا ساعت ۹و۹و نیم بود که کیسه اب پاره شد و دردهای زیاد شروع شد ولی همسرم پیشم بود و ماساژ میداد سعی میکرد آرومم کنه دیگه دردا میگرفت و ول میشد ماما بالای سرم هم واقعا بهم آرامش میداد ماساژ میداد بوسم میکرد ولی دیگه دردا غیر قابل تحمل بود ولیماما بهم میگفت نفس عمیق  بکش و زور بزن خلاصه با تلاش ها و زور زدنا شد ساعت  ۱۱شب که فندق کوچولو با وزن ۳۷۶۰و قد ۵۳ متولد شد لحظه که بچه گذاشت رو سینم از خوشحالی داشتم پرواز میکردم و تمام دردها یادم رفت واقعا زیباترین حس که فراموش نشدنی هست باید فقط تجربه کنی که امیدوارم همه اونها  که ارزو بچه دارند این حس قشنگ رو تجربه کنن.

۱۳۹۵/۱۲/۲۴ ۰۳:۰۵:۴۴
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۲/۲۸ ۰۰:۵۶:۴۲

سلام دوستای گلم من فرودین سال94ازدواج کردم وبیست سالمه ازهمون اول دلم بچه خواست جلوگیری نکردم اولین پریود ک شدم تا ده روز لکه بینیم ادامه داشت ترسیدم و رفتم پیش ماما اولین معاینه خیلی دردناک بود وترسیدم ک دکترم گفت لکه ببینین واسه زخم دهانه رحمته خلاصه رفتم پیش ی متخصص خوب ک ازاشناهمون قبلا پیشش رفتن و باردار شدن منم رفتم و پرونده بستم دکترم زخممو سوزوند و برام سونو نوشت وبرای همسری ازاسپرم وسونو توی سونوی من ی کیست کوچولو دیده شد وشوهرم هنوز ازشو نداده بود خلاصه وسطای درمانم بود ک بدترین داغو دیدمو بابامو ازدست دادم خیلی افسرده شده بودم ک شیش ماه بعداز عروسیم بابام ازپیشمون رفت خلاصه بعداز دوسه ماه دوباره رفتم دکتر وشوهرم ازشو داد واسپرماش خیلیییی کم بود هشت میلیون ووارکوسل گرید دو هم داشت ک دکتر شروع کرد ب درمانش واسپرماش شد 75میلیون باورمون نمیشد از دکترپرسیدیم ک واریکوسل چی ک گفتن اسپرماش خوبه اون مهم نیست خلاصه منم کیستم خوب شدو مشکلی نداشتیم اما بازم باردار نشدم تا اینکه محرم امسال رسیدو من دست ب دامان امام حسین شدم رفتم دکتر وبرام کلومیفن نوشت از 5پری شروع کردم اولین بستشو خوردمو منتظر پری شدم خیلی غصه میخوردم و گریه وشوشو ازمن بدتر ناامید شده بود دیگه ویتامیناشو نمیخورد خلاصه دیگه بیخیال درمان شدیم وازطرفیم تیکه های مادرشوو شروع شدوهی غرک چرا بچه دارنمیشید مام سنمون کمه خوخخلاصه روز عاشورا ازمسجد اومدم خونه وکلی اشک ریختم ک چرا خدامنو نمیبینه وشوشوهم گریه کرد ودعا کرد من وهمسر کلی نذر نیاز کردیم شوشو از اول محرم شیرپخش کرد حالا انگار ده سال نازا بودیم خخخخخخخخخ

خلاصه بیست وپنج مهر تولد شوشو بود زمان تخمک گذاری ک من خیلی تقویتش کردم معجون واین حرفا انگار دوباره امیدبهم برگشته بود خلاصه ما نزدیکی هرشبو داشتیم موعد پری هنوز دوروز مونده بود الکی ب سرم زد ی بی بی چک داشتم گفتم بزارم مبدونستم نیست ولی گذاشتم و منفی بود اخه هنوز دوروزم ب پریم مونده بود کلی ب خنگ بودنم خندیدم خلاصه ی ساعت بعد رفتم دستشویی داشتم دستمال مینداختم توسطل خواستم بی بی چکو بندازم دور ک شوشو نبینه انگار توهم زدم ی خط خیلییییییی کم رنگ و محو دیدم گفتم هزار دفه گذاشتم همین شکلی شدخراب شده خلاصه روز موعد پری رسید ومن حال ننداشتممن همیشه قبل از پری شدن درد شدید میکشم اونروزم درد کشیدمو نشدم فرداشم گذشت ونشدم خودمو زده بودم ب بیخیالی اخه عادی شده بود دیگه از طرفیم تونت سرچ کردم ک ازعلایم مصرف کلومیفن عقب اتداختنه خلاصه پنج روز گذشت ونشدم شوشوهم اونشب پنجشنبه بود دلش شیطنت خواست ک من ب شوخی گفتم امشب نه شاید نی نی باشه شوشو گفت پاشو بریم داروخونه رفتیم دوتا خریدیم ی ارزون ی گرون اومدم خونه باهمون لباسا پریدم دستشویی ارزونرو گذاشتم و دیدم درکمال ناباوری دوتا خط پرررررررنگ وای خدا موهای تنم سیخ شد جیییییغ زدم شوشو اومد دید دارم گریه میکنم باورش نشد گفت اون یکیم بذار اونم گذاشتم و بعله دوتا خط یاامام حسین یعنی انقد دوسم داشتی ک تو همون محرمت دامنمو سبز کردی خلاصه شوشو زنگید ب همه خبر دادو فردا صبش رفتیم بامادرشوهر ازمایشگاه مادرشوهرهنوز باور نکرد گفت توقبلانم عقب انداختی وازمایش دادی منفی شد راستش خودمم یکم ترسیدم رفتیم داخل و ازدادم دکتر فهمید خیلی استرس دارم وهی مسخرم میکرد میگفت خیلی هنوز بچه ای ک خلاصه نیم ساعت منتظر موندیم و برگه ها رسید و قبل من یکیو صداکرو وگفت منفی نوبت من شد هیچی نگفت دکتر بقلیش بهم اشاره کرد مثبته وایییییییی خدا صدام کرد ب مادر شوهرم گفت نوه دارشدی اونروز بهترین روز زندگیم بود انگار دیگه راحت شده بودم خلاصه شب ی جشن گرفتیم الان ک شش ماهه باردارم ودخترم13تیر دنیا میاد هنوز باورم نشده ک دراوج ناامیدی خدابهم ی دختر داده انشالا  ب حق امام حسین خدا دامن همه منتظرارو سبز کنه ببخشید ک طولانی شد

۱۳۹۵/۱۲/۱۴ ۱۲:۴۸:۱۶
آخرین حضور: ۱۳۹۷/۵/۱۳ ۰۸:۱۲:۴۵

سلام به همه منو همسرم نزدیک به دو سال ازدواج کردیمring loveو همسر منم خیلی به بچه دار شدن علاقه داشت و داره همش می گفت تا سنمون بالاتر نرفته بچه بیاریم اولش دوست نداشتم hardچون خواهر شوهر خودم بعد از 7 سال ازدواج هنوز بچه دار نشده (مشکل دارن) گفتم اونا ناراحت میشن اما شوهرم گفت ما نمیتونیم صبر کنیم به خاطر اونا و از بچه دار شدن خودمون غافل بشیم دیدم حق با اونه و منم موافقت کردم و هر چند خانوادهامون انتظار نداشتن اما بعدش خونواده خودم خیلی خوشحال شدن البته خونواده همسرم هم به خاطر دخترشون یکم ناراحت شدن اما در آخر تبریک گفتن ناگفته نماند وقتی به خواهر شوهرم گفتم از همه خوشحال تر شد تا جایی که هر روز حال بچه رو می پرسه smileالان دیگه  ما داریم بچه دار میشیم و از این بابت خیلی خوشحالیم الان هفته یازدهم سپری میکنم و احساس خیلی خوبی دارم برای تمام کسایی که دوست دارن مامان و بابا بشن دعا می کنم خدا بهشون فرزند سالم و صالح عطا کنه. وشما هم دعا کنید خداوند به منم فرزند صالح و سالم عطا کنه دوستنون دارم زیاد...valentine valentinecakelove

۱۳۹۵/۱۰/۹ ۱۶:۵۷:۰۹
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۱/۲۵ ۱۹:۱۴:۰۶

چندسال بود ازدواج کرده بودیم،همه بهمون می گفتن پس چرا بچه نمیارین،من راضی نمی شدم راستش از مسئولیت سخت مادر شدن می ترسیدم،تا اینکه یه شب شوهرم باهام صحبت کرد و گفت واقعا ازته دلش آرزوی باباشدن داره،یه لحظه به خودم اومدم،دلم واسش سوخت با خودم گفتم خیلی خود خواهم که تاالان جلوگیری کردم و نداشتم بابابشه،بهش قول دادم که اقدام کنیم،فرداش رفتم دکتر و ازمایش و چکاب خداروشکر مشکلی نداشتم،یه مدت جلوگیری نکردیم حامله نشدم،تا اینکه شوهرم از اسپرم داد  تحرکش کم بود،فرستادنمون سونو،تو شؤون گفتن واریکوسل کردی ب داره و از یه دکتر خیلی معروف باهزارتا دردسر نوبت عمل گرفتیم،تمام کارای نوبت گرفتن و بیمارستان خودم انجام دادم،چون شوهرم کاملا امیدش رو از دست داده بود و فکر میکرد من تنهاش میدارم،منم گفتم خودم پیگیر کارات میشم و همیشه باهاتم،خلاصه روز شنبه بود سال93 نوبت عمل گرفتم و برگه عمل دادن واسه چهارشنبه،شوهرم رفتیم زیارت شاهچراغ،برگشتنی بهش گفتم یکم پیاده روی کنیم چون من این ماه بخاطر استرس پریودم عقب افتاده،خلاصه یه مسیر طولانی پیاده اومدیم ،فرداش که شوهرم رفت سرکار رفتم دکتر بهش گفتم شرایطشو سریع گفت از بارداری بده،از دادم مثبت بود​وای خدا باورم نمی شد،یادمه تولد آقا امیرالمومنین بود همون شب،نذر کردم اگر پسر شد بذارم امیرعلی و دخترم شد بذارم نازنین زهرا،شوهرم که باورش نمی شد فقط گریه میکرد با اینکه بارداری خیلی سختی داشتم ولی ارزشش داشت.....الان امیرعلی نازم کنارم...valentineخدایا هزاران مرتبه شکر......

۱۳۹۵/۹/۲۳ ۱۰:۱۴:۲۲
آخرین حضور: ۱۳۹۶/۳/۷ ۱۲:۲۳:۴۳

کی میشه منم بیام اینجا و خاطرات بارداری رو بنویسم...  خدایا چه امتحان سختی.... تو که میدونی من و همسرم عاشق بچه ایم...              امروز همسرم بهم گفت، دلم می خواد بچه داشته باشم، دستش رو بگیرم و پارک ببرمش....خدایا خدایا کافیه، دیگه نمی تونم تحمل کنم، نمی تونم زن های باردار رو ببینم و احساسم رو پنهان کنم، منم دلم می خواد حامله بشم، دلم می خواد دلبرکم رو در آغوش بگیرم.     دلم می خواد اولین دیدار فرزندم و همسرم رو ببینم...  ای خدا طاقتم طاق شده، ای خدا به فریادم برس، ای خدا خسته شدم خسته...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۳۹۵/۸/۱۹ ۰۹:۳۸:۰۸
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۸/۱۹ ۰۹:۳۸:۰۹

دیروز رفته بودم دکتر 

یه خانمه کنارم بود که گفت 5 ساله برای بارداری اقدام کرده ولی قسمت نشده 

همون موقع داشت تبلیغ پوشک و اون پسره خوشگل رو نشون می داد یه دفعه چشماش پر اشک شد گفت خدایا قسمت من هم میشه 

از درون آتیش گرفتم 

 

۱۳۹۵/۶/۱۷ ۱۵:۴۶:۴۰
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۰۷

ما سه ساله ازدواج کردیم و از بعد عید تصمیم گرفتیم که اقدام کنیم. یک ماه پیش متوجه شدیم که همسرم واریکوسل چپ گرید 2 داره و با این وضع هیچ امیدی به بارداری نیست و حتما باید عمل شه، چون آزمایش اسپرم همسرم نشون میداد که فقط 2% اسپرم سالم داره . ولی با عمل قطعا خوب میشه و میتونیم به صورت طبیعی باردار شیم.

از طرف دیگه دکتر زنان به من گفته بود که ذخیره تخمدانت پایینه و حتی بهتره با این وضع جفتمون سراغ آی یو آی نریم و مستقیم آی وی اف کنیم.

خدا میدونه که تو اون یک ماه چی به ما گذشت. فقط خودمون دو تا هم از قضیه خبر داشتیم و با هم قرار گذاشته بودیم، به هیچ کی هیچی نگیم. ما عاشق همیم و وجود یا نبود بچه هیچی از عشق ما کم نمیکنه.

خلاصه اینکه بعد از یک هفته از تشخیص واریکوسل دو تایی رفتیم بیمارستان و بی خبر از همه، همسرم عمل کرد.

دو سه روز بهد از عمل، دقیقا شب تولد امام رضا، وقتی که تلویزیون داشت گلدسته های حرم رو نشون میداد، من یهو یادم افتاد که منی که همیشه سر 28 روز پریود می شدم، الان 4 روزه که تاخیر دارم و اینقدر درگیر عمل بودیم، اصلا حواسم به این موضوع نبوده. به همسرم گفتم گفت جتما به خاطر قرصاییه که خوردی نظمش به هم ریخته.

بیخیر از همسرم ازدکتر زنانی که دوست خانوادگیمون بود پرسیدم، گفت حتما برو آزمایش. اما همسرم گفت چند روز دیگه صبر کن، مال قرصاست.منم قبول کردم و فقط گفتم دوس دارم حامله باشم و امام رضا امروز بهمون عیدی داده باشه و خوابیدم.

ساعت سه نصف شب یهو از خواب پریدم. دیدم همسرم خواب خوابه. یواشکی رفتم بیبی چک گذاشتم که اگه منفی بود ناراحتش نکنم، اما در کمال ناباوری در کمتر از 5 ثانیه بیبی چک با دو خط کاملا پررنگ مثبت شد!!!!

همسرم رو بیدار کردم و بهش گفتم. جفتمون شوکه شدیم و تا صبح بیدار بودیم.

عصر که از سرکار اومدم رفتم آزمایش خون  و اون هم مثبت شد.

و اینجوری بود که ما عیدیمونو از امام رضا گرفتیم و من الان 8 هفته باردارم.

یعنی وقتی همسرم تو اتاق عمل بود، یک ماه بود که بابا شده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۹۵/۱/۳۰ ۱۵:۲۹:۴۲
آخرین حضور: ۱۳۹۵/۲/۲۷ ۱۲:۱۲:۲۰

سلام راحی هستم 26سالمه 11ماهه ازدواج کردم مامان هلیا 4 ماهه هستم.منو شوهرم شهریور 93 عقد کردیم خیییلی دوران عقد خوبی داشتم سراسر خاطره هایه خوب.حتما براتون سوال شد ک چطور 11 ماهه ازدواج کردم و دخترم الان 4 ماهشه.منو شوهرم از همون اول عقدمون خیلی مشتاق بچه دار شدن بودیم مخصوصا شوهرم همیشه میگفت تا عروسی کردیم اقدام میکنیم برا بچه.من همیشه میگفتم نه زوده اما اشتیاق شوهرمو ک میدیدم منم راضی شدم.البته نزاشتیم ب عروسی بکشه و زودتر اقدام کردیم و کاملا خاسته من باردار شدم زمانی ک عروسی کردیم من 6هفته باردار بودم.دقیقا روز عروسیم حالم خیلی بد شد حالت تهوع شدید و فشارمم پایین بود همه فکر میکردن بخاطره استرس و فشاره کارهایه عروسیه اما فقط خودم و شوهرم میدونستیم موضوع چیهstar

خلاصه دو ساعت قبله آرایشگاه رفتنم سر از بیمارستان در آوردم و سرم زدمalmostcryعروسیم خیییییلی خوب بود همونجور ک میخاستم همه چی عااااالی برگزار شد.سه هفته بعد از عروسیم و بعده سفر ماه عسل ب خانواده هامون اعلام کردیم من باردارم.فکر کنم شک کردن چرا اینقد زود اما کسی چیزی ب رومون نیورد shysmile

 

دوران ویار خییییلی بدی داشتم هر موقه پامو تو خونه نومون میزاشتم از بوی وسایل نو و بوی خونه حالم بدجور بهم میخورد تهوع شدید داشتم از بوی همه چی حالم بهم میخورد حتی بوی یخچال تا درش باز میشد  هرچی میخوردم معده ام پس میزد   واااای ک  چقدر بد بود دیگه جون برام نمونده بود .شوهرم بنده خدا نمیدونست چکار کنه دست و پاشو گم میکرد فقط دلداریم میداد حالا خوبه خداروشکر ب شوهرم ویار نداشتم funny

 

خلاصه خستتون نکنم تا 3 ماه همین اوضاع داشتم بعدش کم کم بهتر شدم چندبار لکه بینی داشتم دکترمم گفت جفتت پایینه استراحت باید داشته باشم و دارو بهم داد گفت حتی پله بالا پایین نکنم تا میتونم تا آخر 4ماه حتی با شوهرم نزدیکی نداشته باشم تا جفتم بکشه بالا.خدا کمکم کرد و تا آخر 4ماه جف اومد بالا و خیالم راحت شد.از همون اول بارداری اشتهام خیلی زیاد شده بود اضافه وزن داشتم پیدا میکردم.

همه چی ب خوبی خوشی گذشت تا بهترین روز زندگیم 21شهریور94 ک رفتم سونو و فهمیدم بچه ام دختره خییییییلی خوشحال شدم آخه من همیشه دوست داشتم بچه اولم دختر باشه من عاشقه دختربودم و خدا رو شکر همونی ک میخاستمم شد شوهرمم خیییلی خوشحال شد و کلی ذوق کردlove

ناگفته نماند من دوران بارداری دیابت بارداری گرفتم البته 2 ماه آخره بارداری قندخونم رفت بالا و با انسولین کنترل شد.تو دوران بارداری از همون اولش تو ی دفتر واسه بچه تو شکمم خاطره نوشتم اولش دلنوشته ب نی نی بود بعدش ک فهمیدم بچه ام دختره تغییر کرد و شد دلنوشته ب دخترم حتی تا یه شب قبله زایمان واسه دخترم خاطره نوشتم و باهاش حرف زدم.خیلی بارداری خوبه وقتی میدونی یه موجود زنده تو وجودت داره نفس میکشه از خون تو تغذیه میکنه از خودته از عشقته خییییلی خوبه.منم ذوق میکردم وقتی  تکون خوردن هاشو میدیدم و حس میکردم خیلی حسه خوبی بود فقط مادرایه حامله میفهمن چی میگم.شوهرم دستشو میزاشت رو شکمم و با دخترمون حرف میزد قربون صدقه اش میرفت همون موقه دخترم تکون میخورد از رو شکمم پیدا بود کلی شوهرم ذوق میکرد ک دخترش صداشو شنیده و عکسلعمل نشون داده.شوهرم خیلی تودوران بارداری حواسش بهم بود و هوامو داشت.روزا گذشت تا 9دی 94 ساعت 4 صبح با ی لگد محکم ک تو شکمم حسش کردم از خواب بیدار شدم یهو خیس آب شدم فهمیدم کیسه آبم پاره شد شوهرمو بیدارش کردم و رفتیم ب سمت بیمارستان شانس آوردیم خیابونا خلوت بود و زودرسیدیم دکتر شیفت بیمارستان معاینه ام کرد و گفت ببببله کیسه آب پاره شد و دهانه رحم 6 سانت باز شده منم کم کم دردام داشت شروع میشد بستری شدم و ورزش روی توپ بهم دادن ک انجام بدم تا سره بچه بچرخه خداروشکر تحملم بالا بود و با ماما و دکتر  همکاری میکردم هرچی میگفتن گوش میکردم و انجام میدادم وااااااای چ دردی کشیدم از 6 صبح دردم شروع شد و دقیقا 10صبح دختره نازم بدنیا اومد.وااااای که چه حسه خوبیه اون لحظه ک په مادر  بعده 9 ماه انتظار واسه اولین بار بچه اشو میبینه مادرا درک میکنن حاله منو.نا خود آگاه با دیدن دخترم اشکم اومد پایین sadاشک ذوق و خوشحالی.خوشحالی دیدن همه وجودم دختره نازم هلیا مامان

 

kissاسم دخترمو گذاشتیم هلیا.الان 4ماهه مادر شدم و زندگی منو شوهرم با اومدن هلیا جونمون عاااالی شده خدا روشکر.

 

این بود خاطره بارداری من. ک خلاصه اش کردم تا خسته نشید از خوندنش.امیدوارم همه دخترایه سرزمینم ی روزی این حسه خوبه مادر شدن رو تجربه کنن البته قبل از اون همسره خوبی بشنloveflower

 

 

پاسخ سوالات بر اساس تاریخ پرسش سوال

اردیبهشت 1403
ش ی د س چ پ ج
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031
یک زن وبسایت تخصصی بهداشت و سلامت زنان و مادران