سلاااام
بانوی 254 اینجاست .
ما اردیبهشت 94 نامزد کردیم و خرداد ماه عقد.
تو دوران عقدمون که هشت ماه اینطورا بود، خیلی پیش هم میبودیم ،تو رابطه من همش یه ترسی داشتم اما فکر میکردم محتاطم،چون پیش مامان خودم میرفتم میگفت مراقب باش تو دوران عقد پرده ات نره، پیش مادرشوهرم میرفتم اونم با ملایمت بهم میگفت مراقب باشم و ... هربار موقع ارتباط سطحی هم پاهامو سفت میکردم تا اینکه یبار بطور اتفاقی و ناخواسته،حین رابطه، یه ضربه به واژن من خورد و خون اومد! همراه با درد زیاد!! من فکر نکردم پرده ام باشه، اخه بعدش هیچ تغییر روحی و جسمی و ... نداشتم،واسه همین گفتم شاید زخمی شده باشه، در تمام مدت تو یه دو دلی بودم که ایا پرده ام رفته یا هست. تو پرانتز بگم که من برگه سلامت گرفته بودم و ترسی از معاینه نداشتم . (که در نهایت مشخص شد اون پرده ام بود)
خلاصه ناخوداگاه بخاطر اون ترس پنهانم ، رابطه کامل و که همسرم میخواست میگفتم بعد عروسی و خونه خودمون و ...
شد اسفند 94 عروسیمون،خوب شب اول که از خستگی خوابیدیم.
شب دوم ... وای از همون موقع معلوم شد یجای کار میلنگه ، من پاهامو سفت میکردم ، تا یذره پیش میرفتیم بدون اینکه دست خودم باشه همسرمو با سفت کردن پاهام نمیذاشتم کاری کنه، هرشب و روز به همین منوال میگذشت و من هی شرمنده تر از روز قبل، تخت و با یه حال خراب ترک میکردم، چون قبلش همسرم میرفت، با یه حالت ناراحت ...
من غصه عالم تو دلم بود، همش حس شرمندگی داشتم ، بعد هر رابطه همسرم که میخوابید من گریه میکردم، از اتاق خوابمون، تختمون میترسیدم، هی با خودم میگفتم اگه دوباره بخواد و نشه، واااای، خیلی روزای ناراحت کننده ای بود،با یکی از اشناهامون که ماما بود، در ارتباط بودم، طفلی اونم هرکمکی از دستش برمیومد چه روحی، چه علمی میگفت...
همسرم هیچی نمیگفت و همین بیشتر شرمنده ام میکرد،انقد فشار عصبی روم بود که کمر درد عصبی گرفتم،لحظه ای نبود که به رابطمون فکر نکنم،فکر میکردم من تنها اینجوریم و لوسمو .... از ناراحتیه فکری به حدی رسیدم که دیگه از کمر درد صاف نمیشدم، خلاصه دکتر و امپول شل کننده عضلات و ... تا بهتر شدم.
به همه چی فکر کردم، امپول بی حسی، شل کننده عضلات، خواب اور، ارامبخش، داروی بیهوشی، بیحسی از کمر و ....ولی ته دلم میدونستم اینا هیچکدوم جواب نمیده ولی واقعا نمیدونستم چمه، مرگ بود برام این ندونستن ... به همسرم گفتم بریم سکس تراپ، یه جلسه رفتیم اونم به دردمون نخورد! روزی نبود که من از ناراحتی گریه نکنم. واقعا روزای سختی بود ... خیلی.
دیگه نمیدونستم دامن خدارو چجوری بچسبم که راه درمان و نشونم بده، یروز دیگه متوسل شدم به دعای توسل ، خوندم و گریه کردم، دیگه نفسم بالا نمیومد ... گریه کردممم..
. همسرم کارش یه شهر دیگه است،یه هفته میرفت و برمیگشت ...شب 22 اردیبهشت بود که بهم گفت، دیگه طاقتش طاق شده و تا برمیگرده رو خودم کار کنم که میاد بریم برای رابطه، قلبم فشرده شده بود،نمیدونستم چیکار باید بکنم ....
با یه حالت نا امیدی شب ساعت یک و دو رفتم گوگل گردی، که ببینم جایی زده علایم این چیزایی که در من بود و... تا اینکه چند تا صفحه باز شد، یکیش و خوندم انقد مضطرب شدم ،صفحه رو بستم، یه پیج دیگه رو شروع کردم خوندن، انقد قشنگ توضیح داده بود، اروم و مهربون و علمی، عجیب ارومم کرد،البته بعدش که فهمیدم یه بیماریه گریه کردم... اما حس خاص ارامش بخشی داشتم، تازه تازه داشتم اطلاعات و توضیحات و میخوندم که یهو دستم خورد صفحه بسته شد. دستپاچه شدم، نمیدونم چرا فکر میکردم اون صفحه برای من حرف داره،افتادم به جون گوگل، حال عجیبی داشتم، هرچی کلیدواژه به ذهنم میرسید و میزدم که دوباره برگردم به همون صفحه، خدا خواست میدونم،صفحه رو برام پیدا کرد و من خوندم و رفتم سر خاطرات، نور امید بود که تو دلم روشن شد، عضو انجمن شدم،همون 22 ام شب. از دو روز بعدش شروع کردم،وارسی،کگل...اولاش چون شوهرم دور بود بهش نگفتم ،بعد یکی دو روز گفتم و خوب نظرش خنثی بود ... یه گوش پاک کن ، سه تا .... تو بعضی مراحل میموندم، بعضی روزا گریه میکردم از اینکه دیلاتورام دیر پیش میره، اما میدونستم درمان همینجاست،
هرجا بودم خودمو میرسوندم خونه و تمرین میکردم، میتونستم با همسرم برم اون شهر، اما نمیرفتم و تنهایی و دلتنگی و به جون میخریدم که بمونم خونه و تمرین کنم. برای خودم هی مینوشتم منم بانو شدم و روز بانو شدنمو تصور میکردم،اینکار بهم انرژی میداد.
سایز همسرم 13.5 بود . دیشب رسیدم به سایز ابتدا 10.5 انتها 11.5 که باهاش همون شب اول راحت شدم، من چون خونه مادرشوهرمم، نمیتونستم از لگن اب گرم استفاده کنم و بعدم باید شبا وقتی همه خواب بودن تمرین میکردم. همسرم ظهر امروزگفت بیا بریم اقدام و من گفتم سایزم مونده تا برسه، گفت بیا یبار دیگه اندازه کنیم که در کمال تعجب دیدم 12.5 ، سایزی که تقریبا داشتم باهاش کار میکردم .
بعد چهار ماه و خورده ای، بعد دوماه تمرین!!
ششششششد، بالاخره شدددد ! اشکام میومد ،باورم نمیشد، من اروم بودم، سبک شدم، انگار یبار از رو دوشم برداشتن. اشک میریختم و خوشحال بودم که بالاخره همسرمو راضی و خوشحال کردم.
ان شالله این لحظه های شیرین برای همه باشه، از خدا ممنوووونم که راه درمان و مریم و سلما و خانم خیابانی و جلو پام گذاشت. الان آروم ام خیلییییی آروم، بالاخره دیلاتورارو شکست دادم.
فقط میخوام بگم دلسرد نشین، این مساله باید حل شه، دیر و زود داره سوخت و سوز نداره.
.
«مهم نیست که زمستان چقدر طول می کشد، مهم این است که بهار آمدنی است.»
کلی شبای قدر همه رو دعا کردم ، بازم دعا میکنم، ان شالله که همتون زودی بانو شین