(ویرایش)
من یادمه بچه که بودم فوق العاده حسود بودم.از بچه نینی هم خعلی متنفر بودم.خیلی هم عصبی و قلدر بودم خلاصه یه روز خونه ی دختر عمم بودم که تازه بچش ب دنیا اومده بود.همه رفتن پی کارشون من و اون نوزاد ۱۰ روزه تنها موندیم.
چشمت روز بد نبینه یه هم همین جوری شروع کردم ب کتک زدن بچه.من اون وقتا ۵ سالم بود.خلاصه انقدر ب این نوزاد بیگناه چک زدم که صدای گریش بلند شد و یه هو که ب خودم اومدم دیدم همه دور ما جمع شدن و خیلی عصبی دارن بهم نگا میکنن.
بابای بچه با حالت عصبانیت گفت واسه چی داشتی بچمو میزدی؟؟؟؟!!!!!!!! منم کم نیاوردم گفتم بچتون بهم فحش داد منم زدمش.
باباهه گفت: نوزاد که حرف نمیزنه حالا چه فحشی داده بهت؟؟؟؟؟؟؟؟ من باااااااازم کم نیاوردم با قیافه ی حق ب جانب گفتم: من روم نمیشه بگم فحش چیز دار داده .....
خخخخخخخخخخخ