(ویرایش)
من دو سال ونیم ازدواج کردم وباکره بودم، خداروشکر شوهرم آدم خوبیه وتواین مدت چیزی به روم نمیآورد. همش میگفت اشکالی نداره درست میشه. بعد دید نه انگار رست شدنی نیست کلا بیخیال رابطه جنسی شد. میگفت قسمت همینه. همه یکسری ترسایی دارن که یاشکستشون میدن یاتاابد مجبورن رد دوششون بکشند. ماهم ازاون دسته دومیم. من بااین ترست کنار اومدم. همین رابطه ی سطحی هم خوبه.اما من میدیدم که ازدرون گر غصه وحسرته. تااینکه یک شب ازخواب بیدار شدم ودیدم اونی که نباید میدیدم. شوهرم داشت به فیلمای مستهجن رو میآورد. اونشب مردم وزنده شدم. فرداش اینقد به بی عرضه بودن خودم گریه کردم که اشکی برام نمونده بود. ازاون شب ناخودآگاه نصف شب ازخواب بیدارمیشدم وتاببینم شوهرم خوابه یانه. چندبار این صحنه ها رو دیدم. درسته کارش اصلا درست نبود اما من به خودم این حقو نمیدادم بهش اعتراض کنم. چرا؟ چون از طبیعی ترین حقش محردمش کرده بودم. فقط تو خودم میریختم. روزااشک میریختم وشبا بااسترس وسر درد میخوابیدم. بارآخر ی که تو اون وضعیت دیدمش نتونستم طاقت بیارم وبهش گفتم. یکهفته دعوا داشتیم وجداازهم خوابیدیم. بدترین روزای زندگیم بود. اون دعوا باعث شد شوهرم حرفای دلشو بزنه. اینکه چقد دوست داره پدر بشه، چقددوست داره رابطه جنسی واقعی رو تجربه کنه. اینکه همش باخودش میگفته مگه من از مردای دیگه چی کم دارم. دوستاش همه بچه دارن واون هنوز حتی رابطه جنسی واقعی نداشته. اینکه چه شبایی رو گریه کرده.
حرفاش آتیش بود که توقلبم فرو میرفت. اینقد درد کشیده بود ومن تویک ترس الکی دست وپا میزدم. خوشحالم بودم که شوهرم به روم نمیاره. ولی غافل ازاینکه دلش خون بوده.
براهمین تصمیم گرفتم هرجور شده این قضیه رو تمومش کنم. اولش سخت بود.همش افکارمنفی داشتم اینکه نمیتونم، سخته، اونایی که تونستن قدرت مافوق بشر دارن.
اماجلوترکه بری خدا خودش دستت رو میگیره.